-
تو که باشی ........!
چهارشنبه 1 دیماه سال 1395 08:24
شب یلدا بود ..... و عید قربان ..... دو تا از دوستام از شب قبلش اومده بودن خونمون برای کمک. خیلییی کار مونده بود .... تا ۱۱ شب بیرون بودیم برای کفش و لباس و سفره و ..... اومدیم خونه .... شام املت خوردیم . تا ۳ صبح ما اتاق درست کردیم و تو با مجید پلی استیشن بازی کردی .... بعد تو رفتی و ما هر کدوم یه طرف سفره خوابیدیم...
-
مامان بی تربیت ...... !
یکشنبه 28 آذرماه سال 1395 16:37
طبق معمول همیشه ....... بعد از چند روز تعطیلی ...... شبی که بعد از تعطیلاته و فرداش قراره ما بریم سر کار و هانا بره مهد ...... با هانا دعوام شد . سر خواب ..... سر زود خوابیدن . چند روز عادت کرده به دیر خوابیدن و دیر بیدار شدن و شب آخر از ساعت ۹:۳۰ جنگ ما سر خواب شروع شد و ساعت ۱۲:۳۰ در حالی که هانا رو تو بغلم فیتیله...
-
خوشبخت بیچاره.......!
جمعه 2 مهرماه سال 1395 08:53
چند دقیقه پیش هانا صدام کرد ..... تا برم اتاقش دوباره خوابش برده بود. والان ..... صبح جمعه .... ساعت ۸ صبح من بیدار شدم و دیگه خوابم نمیبره. کاری هم برا انجام ندارم چون حتی قیمه نهار رو هم دیشب گذاشتم روی گازو الان بوی خورشت تو خونه پیچیده. پس کاری ندارم جز چرخیدن تو موبایل و صفحه های مجازی .... از تلگرام به اینستا و...
-
مادر ورزشکار ................!
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1395 18:17
روزهای زوج میریم باشگاه ....................... من میشینم روی پله ها و تورو تماشا میکنم . تو و تمام دختر بچه های 8 و 10 و 13 ساله و 17 ساله و 20 ساله و.......... تماشا میکنم که بالانس میزنید و پل میرید و وارو و نیم وارو تمرین میکنید...... وصدای داد زدن های خانم ابراهیمی و صدای گریه های دختر بچه ها موقعی که خانم...
-
2 مرداد ...............................!
شنبه 2 مردادماه سال 1395 15:08
بعد ها اخبار اون روز رو گرمترین روز سال اعلام کرد ................ و امروز هم خیلییییی گرم بود . تولد هانا و سالگرد ازدواجمون ..... روز عروسیمون انقدر روز گرمی بود که تا برسیم تالار همه گلای ماشین عروسمون پلاسیده شده بودن . انقدر گرم که مامان وقتی از آرایشگاه برگشته بود خونه رفته بود دوش گرفته بود............! انقدر...
-
...............................!
یکشنبه 27 تیرماه سال 1395 18:50
کنار شوهرش نشسته ............. یه لبخند رضایت روی لبشه ....... حرف میزنن ، میخندن ، دست همو میگیرن و...... مثل همه زن و شوهرای خوشبخت دیگه . . خیلی ساله میشناسمشون ، زندگی خوبی داشتن ، معروف بودن به اینکه عاشق همدیگه ان . .... چند ماه پیش تو یه روز که خیلی ناراحت بود اتفاقی کنارش بودم ...... ازون موقع هایی بود که آدم...
-
شیر کاکائوی خنک لعنتی ..................!
جمعه 11 تیرماه سال 1395 02:55
شیرکاکائوی گرم 40 تومن و شیر کاکائوی خنک 50 تومن بود...................... روزایی که وضع جیبم خوب بود یه شیرکاکائوی خنک میگرفتم و مثل پسر بچه های سرتق وا میستادم جلوی مغازه بقالی و همینطور که مردم رو نگاه میکردم میخوردم و جیگرم خنک میشد. چند سال این کارم بود....... از 8 سالگی تا 13 سالگی موقع برگشتن از باشگاه...
-
بعدا ......!
دوشنبه 31 خردادماه سال 1395 23:35
یه کتابی خونده بودم خیلی سال پیش ....... قهرمان داستان یه زنی بود ، خیلی قوی .... تو اوج مشکلات و سختی های میخندید .... عادی زندگی میکرد و خونسرد بود. حتی روزی که خبردار شد مادرش تو یه شهر دیگه مرده ...... یه کم فکر کرد .... درو باز کرد .... رفت تو مزرعه و شروع کرد به کار. . . رمز این استقامتش این بود که وقتی یه اتفاق...
-
دوشنبه شبای عزیز.....!
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1394 11:20
دوشنبه ها ................... همین روز معمولی وسط هفته .. همین روزی که تکلیفت با خودت روشن نیست که سرحال باشی که اول هفتس یا خسته باشی که آخر هفتس . ناراحت باشی که تازه اول هفتس یا شاد باشی که آخ جون آخر هفته و استراحت و دور همی و .... کلا دوشنبه معمولی ترین روز هفتس . ولی ....... دیگه دوشنبه ها خیلی برام دوست داشتنی...
-
خیر ببینی مادر .............!
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1394 12:56
چشماتو باز میکنی و اولین جمله ای که میگی اینه : "مامان بستنی داریم ؟؟؟ " _ سلااااااام مامانی . "بستنی داریم ؟" _ خوب لالا کردی ؟؟ " بستنیییییییی " . . دهنمو باز میکنم که بگم الان نداریم و بعدا میریم میخریم ومیگیم بابا اومدنی بخره و اینا ...... که یادم میافته به خودم قول دادم در شرایطی که...
-
بگذار مادر بخوابد.......!
سهشنبه 18 فروردینماه سال 1394 01:44
باردار که بودم .............. یه ماه مونده به تولد هانا ..... شبا خوابم نمیبرد.بیشتر شب رو یا تو تخت نشسته بودم .... یا رو مبل نشسته بودم .... یا داشتم را ه میرفتم . معضلی شده بود این شب بیداریا . تصمیم گرفتم از این فرصت شبانه استفاده کنم تا هم به خودم انقد سخت نگذره هم یه کار مفیدی کرده باشم . رفتم کتابخونه و چند تا...
-
.......................!
جمعه 8 اسفندماه سال 1393 10:31
سلام زن عمو ی عزیزم ................ دیشب تو راه برگشتن از خونه شما ............ هانا شیطونی میکرد .. و من مجبور شدم برم با هانا صندلی عقب ماشین بشینم ... و از پنجره بیرون رو تماشا کنم .... و هیچی نبینم . . . . دیشب تو راه برگشتن از خونه شما .... تصویر توی دراز کشیده رو تخت سفید بیمارستانی کنار سالن ... روبروی...
-
برف .... مه .... پای لنگون ..... قهوه ......!
دوشنبه 22 دیماه سال 1393 09:49
آدم حسودی نیستم ...... اصولا به نظرم هیچ کسی و هیچ زندگی حسادت نداره و تو زندگی همه یه چیزای خیلی خوب و خیلی بد هست . ولی خوب بعضی وقتا دست خود آدم نیست ..... چند وقت پیش خونه تنها بودم ...... هانا هم خواب بود . شب بود و سرد ..... اوضاع کاریم خیلی شلوغ و قاطی بود . واسه یه طرح هوشمند سازی مدارس چند ماه زحمت کشیده...
-
..................!
دوشنبه 15 دیماه سال 1393 12:05
توی اداره ام ............... روز ساکتی است .......... منم و دو تا از کاراموزای قدیمی که گفته بودم امروز بیان کمک برای ساخت پایگاه داده یه سایت خیلی سنگین به سفارش اداره کل ....... از 8 که میشینم پای سیستم هی میگم یه 5 دقیقه دیگه پا میشم میرم حیاط یه دوری میزنم .... میرم حیاط پشتی .... میرم سالن آزمون ... میرم نمازخونه...
-
رانی هلو .... انقدر خنکه که روی ظرفش عرق کرده .....!
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1393 09:12
در کلاس رو باز میکنه ...... میپرسم ساعت چنده ؟ یه نگاهی به ساعتش میندازه و میگه هشت و بیست دقیقه .... میخنده . میگم بار دومتونه که دیر میاین . میگه خب جریمه میدم . میگم باشه برو بگیر. . . 10 دقیقه بعد با یه پلاستیک ساندیس میاد سر کلاس . به همه بچه ها نفری یه دونه ساندیس میده و میاد سر میز من یه رانی میذاره . اینم...
-
آزمون جلسه اول ............!
سهشنبه 4 آذرماه سال 1393 09:09
میام سر کلاس و میشینم پشت میز مربی ............ روبروی 17 نفر که قراره 3ماه و نیم کارآموزای این دوره باشن و 3 ماه و نیم هر روز همدیگه رو ببینیم . یه سلام و احوال پرسی و بیان اصول و قوانین کلاس .... بعد اینکه حرفام تموم شد فرم مشخصات رو میدم دست نفر اول تا دست به دست بچرخه و پر بشه . و طبق عادت همیشگی ..... تکیه میدم...
-
ذهن خوانی زن و مرد توخیابون .............!
دوشنبه 26 آبانماه سال 1393 08:38
زن نگاهش میکنه ..... زل میزنه به چشماش..... فکر میکنه : کاش گاهی بین این همه شلوغی و درگیری اعصاب خوردی و گرفتاری و خستگی ................. از بین اینهمه کیف و کیسه خرید و ........ یه لحظه ای دستمو بگیره تا همه خستگیا و درگیریا و نگرانیا ..... سر بخوره و بره و فراموش بشه .... شاید فقط یرای چند ثانیه ........... همون...
-
بوی آرامش ...........................!
شنبه 17 آبانماه سال 1393 10:55
دراز کشیدم کنار بخاری خونه مامان اینا. هانا خوابه . چشمامو بستم و تو یه حالت شیرین بین خواب و بیداری دارم سعی میکنم فکر نکنم تا خوابم بره . نمیدونم خوابم یا بیدار ............ یه بویی میپیچه تو دماغم و سر تا پامو پر میکنه از حس آرامش . نفس عمیق میکشم و مست میشم ................... بیدار میشم ... شاید 10 دقیقه خواب...
-
هنوز..............................!
چهارشنبه 26 شهریورماه سال 1393 10:58
از اون روزها خیلی میگذره .................... از روزهای شیرین و سخت و دلچسب و پراز دلهره قبل از ازدواج . از روزهای عجیب غریب آشنایی که به نظرم به کل زندگی میارزه . روزهایی که صبح تا شب و شب تا صبحت یه رنگ و بوی دیگه داره و دیدن یه خط نوشته و یه پیامک و حتی یه تک زنگ از طرف اون ....... یه شوقی تو دل آدم میاره که شاید...
-
ساعت 11 ...................!
یکشنبه 22 تیرماه سال 1393 11:05
ساعت 11 که میشه میخوام بال در بیارم ....... از اینکه این کلاس تموم میشه و کلاس بعدی شروع میشه . این دوره 2 تا کلاس دارم . یه گروه 20 تا بچه مدرسه ای کلاس سوم هنرستان رشته معماری که برای واحد کارآموزیشون باید تو مرکز ما کلاس بگذرونن و گروه بعد 17 نفر افاغنه هستن که از طرف سازمان ملل هزینه های کلاسشون پرداخت شده و یه...
-
فیلم های سال 92..............!
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1392 02:54
دکمه های آستین کت جدیدم رو دوختم ....... گل سینه مانتو رو هم درست کردم . ناخن ها و موهام هم ردیفن برای فردا. پیراهن نخودی رنگ هانای عزیزم هم اتو شده . لباس های کوروش هم روی بند رخت آویزون شد. دیگه باید بخوابم ..... هانا سرما خورده . هر سه تامون سرماخوردیم . هانا سرشب کلی اذیت کرد و به زور خوابید. باید بخوابم چون حتما...
-
روز مرگی دوست داشتنی ..........!
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1392 13:32
گوشه سالن خوابیدی ............. زیر لحاف سفید و صورتی .............. یه پات از گوشه لحاف اومده بیرون و گاهی انگشتاتو تکون میدی . . . . . قبل خواب داشتی با الاغ کوچولوت بازی میکردی و الان بندش مونده زیر دستت . . . . . موهات یه کم ژولیده شده .... امروز باید بری حموم . . . . . . . امروز ۲۱۲ روز شده که تو اومدی توی خونه...
-
و تو انقدر دیوانه باشی که همه با تعجب نگات کنن ..............!
پنجشنبه 26 دیماه سال 1392 05:57
و انقدر دیوانه باشی که ..................... انقدر دیوانه باشی که موقع حاضر شدن برای مهمونی واسه خراب شدن سایه چشم راستت 10 دقیقه گریه کنی..... و تو مهمونی بخاطر نق نق های هانا لج کنی و شام نخوری .................... و نصفه شب دلت انار دون کرده بخواد با گلپر ...... وساعت 4 صبح گوشه آشپز خونه بشینی و آب انار درست کنی...
-
5 ماه.................!
دوشنبه 2 دیماه سال 1392 12:37
امروز 5 ماهه شدی مامانی .................. . .
-
شکوفه های کوچولوی یخی................!
پنجشنبه 14 آذرماه سال 1392 13:50
با صدای کورش از خواب بیدار میشم ..............! یه لحظه میای اینجا؟ از روی تخت بلد میشم و میرم تو سالن . ..... گلو درد دارم ..... انگار سرما خوردم. کورش ایستاده کنار پنجره ... میرم کنارش . میگه : ببین ... با ناباوری تمام میبینم که داره برف میاد . ذوق میکنم . خیلی زیاد . به کورش میگم خوش به حالت داری میری بیرون .........
-
آخیییییشششش...................!
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1392 13:26
تصمیم گرفته ام که خوب باشم ................. دوست دارم خوب باشم از ته ته ته وجودم . . تصمیم گرفته ام هر هفته یه تماسی با زن عموی مریضم بگیرم و حالشو بپرسم ...... برای اینکه چند ماهه بخاطر بیماریش تو یه اتاق از خونشون داره زندگی میکنه و اجازه نداره بیرون بیاد ..... زنگ بزنم و حالشو بپرسم شاید دلش گرفته باشه .... . ....
-
...............!
چهارشنبه 29 آبانماه سال 1392 11:03
دلم یه آدم معتمد میخواد.........! یه کسی که وقتی نمیتونم تصمیم بگیرم زنگ بزنم بهش و بگم تو میگی چی کار کنم ؟ وبدون هیچ فکر اضافه ای هرچی اون میگه رو عمل کنم . کسی که مطمئن باشم هرچی میگه درسته . کسی که وقتی ناراحتم همین که باهاش حرف بزنم و موضوعی که ناراحتم کرده رو تعریف کنم همه چی برام حل بشه . داشتن همچین کسی چقدر...
-
من اومدم پیشت تا دلم باز بشه................!
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1392 00:42
من اومد پیش تو تا دلم باز بشه ................................. تو داشتی سریال میدیدی ....................... سریال حوا از شبکه جم. من نشستم کنارت روبروی تلوزیون ..................... تو پرسیدی خوبی ؟بدون اینکه تو چشمام نگاه کنی. گفتم خوبم . ولی اگه موقع جواب دادن توچشمام نگاه کرده بودی شاید میفهمیدی که خوب نیستم. حوا...
-
مامان پرانرژی ...........................!
سهشنبه 14 آبانماه سال 1392 12:12
بعد از 4 ماه خونه نشینی ...................... شنبه 6:30 صبح بیدار شدم ........ لباسامو اتو زدم و ..... آماده شدم .....آرایش کردم ....... ادکلن زدم ....... هانا رو که خواب بود پیچیدم لای پتو وبردم خونه مامان . . . یه سر رفتم اداره. احساس سبکی میکردم ...... احساس میکردم دارم پرواز میکنم . هوا بارونی بود و دیوانه کننده...
-
مرد همسایه مرد ..................... هویج ها نامنظم شد....!
سهشنبه 7 آبانماه سال 1392 17:49
سفره بزرگی رو پهن میکنم کف سالن .................. یه طشت زرد رنگ میذارم وسط و چاقوها روتیز میکنم........... دور طشت نشستیم و آماده خرد کردن وسایل ترشی میشیم . مامان کوروش رفته سبزی ترشی بخره. از کرفس شروع میکنیم . "م" برگ های کرفس ها رو میکنه و من ساقه هاشونو خردمیکنم . دقت میکنم که همشون یه اندازه باشن ....