.......................!

میخندیدیم ................... نمیدونم به چی ، فقط میدونم ازون روزایی بود که همه      چی به نظر خنده دار میومد. 

دستت تو دستم بود و تو خیابون سهروردی قدم میزدیم . دنبال مدل کاغذ دیواری واسه خونه . 

لیوان آبمیوه دستم بود.چقدر شیرین بود و تو اون هوا میچسبید.          راه میرفتیم و زیر گوش هم حرف میزدیم .درباره ..................... درباره یه عالمه چیز معمولی. 

رفتی تو مغازه قیمت یه کاغذو بپری......................  

جلوتر یه مغازه بود که داخلش تو قفس یه مرغ مینا بود. رفتم اونو ببینم . خیابون شلوغ بود. بگشتم دم مغازهه . نبودی. 

چند تا مغازه پاین تر و بالاتر و هم نگاه کردم ، نبودی. 

تلفنمو درآوردم زنگ بزنم دیدم شارژنداره و خاموش شده. ، مثل همه وقتایی که کار ضروری دارم. 

رفتم تو   خیابون کناری . تا ته خیابونو دیدم ، نبودی...................... 

یه قلوپ آبمیوه خوردم . تلخ بود ............... چقدر هوا گرمه امروز.................... 

ای بابا پس کجایی ؟؟؟؟؟ 

چرا این شربته انقدر تلخه ، چقدر خسته شدم بریم خونه دیگه ........... کوشی پس؟ 

عین یه بچه که مامانشو گم کرده باشه ترسیده بودم . 

داشتم از جلوی یه مغازه رد میشدم که صداتو شنیدم. ذوق کردم .دویدم تو مغازه . تو پله ها محکم خوردم به یه آقایی . 

منو دیدی ....................... خندیدی و گفتی :  کجا رفتی تو؟ 

دستتو گرفتم ، چسبیدم بهت ، یه قلوپ آبمیوه خوردم ................. چقدر شیرین بود................. ! 

هیچ وقت گمم نکن .............وقتی نیستی همه چیز یه جور دیگس ........... یه جور بد .............مثل یه آبمیوه تلخ .