زن نگاهش میکنه .....
زل میزنه به چشماش.....
فکر میکنه :
کاش گاهی بین این همه شلوغی و درگیری اعصاب خوردی و گرفتاری و خستگی .................
از بین اینهمه کیف و کیسه خرید و ........
یه لحظه ای دستمو بگیره تا همه خستگیا و درگیریا و نگرانیا ..... سر بخوره و بره و فراموش بشه .... شاید فقط یرای چند ثانیه ........... همون چند ثانیه ای که دستمو گرفته .
شاید گرفتن دست گرمش تو این هوای سرد کمتر کنه این غریبگی بینمون رو .
.
.
.
مرد داره نگاه میکنه ........... مستقیم توی چشمای زن .
زل زده و پلک نمیزنه ...
ماتش برده ..............
تمام حواسش اینجاست ..........
حق داره ......
رادیوی مغازه داره خبر مهمی پخش میکنه .
دراز کشیدم کنار بخاری خونه مامان اینا.
هانا خوابه .
چشمامو بستم و تو یه حالت شیرین بین خواب و بیداری دارم سعی میکنم فکر نکنم تا خوابم بره .
نمیدونم خوابم یا بیدار ............ یه بویی میپیچه تو دماغم و سر تا پامو پر میکنه از حس آرامش . نفس عمیق میکشم و مست میشم ...................
بیدار میشم ... شاید 10 دقیقه خواب بودم. خوشبختانه هانا هنوز خوابه ..............
هنوز بو میاد و من هنوز دارم کیف میکنم .
.
.
صدای بابا میاد ....
.
.
بابا از مغازه برگشته ............... آها ................... بوی بابا بود .............. ترکیبی از بوی ادکلن دریک که همیشه میزنه و بوی سیگارش.
یه هفتس ندیدمش ....... بغلش میکنم محکمتر از همیشه ..........................
.
.
چقدر بوی سیگارتو دوست دارم بابا . عین معتادی که بعد از چند روز به موادش رسیده ..... هی فضای خونه رو بو میکشم و تمام تنم پر از آرامش میشه.