بعدا ......!

یه کتابی خونده بودم خیلی سال پیش ....... قهرمان داستان یه زنی بود  ، خیلی قوی .... تو اوج مشکلات و سختی های میخندید .... عادی زندگی میکرد و خونسرد بود.

حتی روزی که خبردار شد مادرش تو یه شهر دیگه مرده ...... یه کم فکر کرد .... درو باز کرد .... رفت تو مزرعه و شروع کرد به کار.

.

.

رمز این استقامتش این بود که وقتی یه اتفاق بدی میافتاد به خودش میگفت : "بعدا بهش فکر میکنم "

همین ..........

و من یه مدته که این کارو میکنم . یه مدته که وقتی ناراحتم ، فکرم مشغوله و..... راه حلی و چاره ای برای مشکلم ندارم فقط میگم که ...."بعدا دربارش تصمیم میگیرم"

روش فوق العاده ایه ...... فقط یه مشکلی هست ...

تمام مدتی که دارم اون مساله رو به بعد موکول میکنم ....... ظاهرم عادی و خوبه و حتی یه کم سرحال تر از همیشه.

ولی دچار یه حالت تهوع  و حس خفگی میشم.

بعضی وقتا دلم میخواد که یا همه اون ناراحتیا رو بالا بیارم ....... یا همه اونا منو خفه کنن.

درست مثل امشب . . . .