روزهای زوج میریم باشگاه .......................
من میشینم روی پله ها و تورو تماشا میکنم . تو و تمام دختر بچه های 8 و 10 و 13 ساله و 17 ساله و 20 ساله و..........
تماشا میکنم که بالانس میزنید و پل میرید و وارو و نیم وارو تمرین میکنید...... وصدای داد زدن های خانم ابراهیمی و صدای گریه های دختر بچه ها موقعی که خانم ابراهیمی با زانو کمرشونو فشار میده تا بچسبه به زمین تو حرکت 180.
.
.
وسط این تماشا کردن یه دختر بچه مو فرفری سفید رو میبینم با بلوز و شلوار سفید که کنارش خط قرمز داره .
دختر بچه ای با استعداد فراوون تو ژیمناستیک ..............
دختر بچه ای که بیشتر 24 ساعت شبانه روز رو غرقه تو خیال و رویا ...... و تو تایم باشگاه این رویا فقط و فقط رویای قهرمانی و سکو و مداله ......
.
.
غرق این خیالاتم که ..... هانا میاد رو پام میشینه و ....... با یه صدای لوس میگه " مامان .... خسته شدم ..."
.
ومن دختر بچه مو فرفری رو گم میکنم بین بچه های شیک و ژیگول باشگاه .................
دختر بچه تپل سفید .... گم میشه بین مانکن های برنزه ..........
دختر بچه با بلو ز شلوار سفید خط دار ....... گم میشه بین مایو صورتی پوش ها...............
.
دختر بچه موفرفری میشه یه مامان 31 ساله ...... که در به در دنبال یه فرصته واسه رویا بافی ...........
.
.
جلسه پیش با خانم ابراهیمی صحبت کردم ....... و اون هم با خوشحالی پذیرفت که شاگرد قدیمیش کنار دختر کوچولوش دوباره تو باشگاه تمرین کنه.
و میشه گفت 2 شنبه ........... 25 مرداد 95 یکی از بهترین روزهای چند وقت اخیر بوده.
بعد 20 سال برگشتم به باشگاه قدیمی ....... وصداهای آشنا ...... 1-1 و 1-2 و1-3و ......
انقدر ورزش کردم و عرق ریختم ..... انگار اومده بودم میدون جنگ .............
در حقیقت برای من میدون جنگ هم بود ................... جنگ با همه نفرت ها و بغض ها و سکوت های این چند ماه. جنگ با همه نامردی ها و بی معرفتی ها . جنگ با همه دروغگو ها و دوروها .
من پیروز این جنگ بودم ......... من راهم رو پیدا میکنم ............ و دروغگو همیشه بازنده است.
بعد ها اخبار اون روز رو گرمترین روز سال اعلام کرد ................
و امروز هم خیلییییی گرم بود .
تولد هانا و سالگرد ازدواجمون .....
روز عروسیمون انقدر روز گرمی بود که تا برسیم تالار همه گلای ماشین عروسمون پلاسیده شده بودن .
انقدر گرم که مامان وقتی از آرایشگاه برگشته بود خونه رفته بود دوش گرفته بود............!
انقدر گرم که فیلمبردار مون کلافه شده بود و تو محاسباتش اشتباه کرد و ما وقتی رسیدیم باغ برای عکس که هوا تاریک شده بود.
انقدر گرم که ................
ولی چه اهمیتی داشت ...... واسه من که کنار م عزیزترینم رو داشتم گرما و سرما و ترس و استرس و نگرانی و...... هیچی معنی نداشت . فقط آرامش بو دوبس....
5 سال بعدش دقیقا همون روز هانا به دنیا اومد.
دقیقا روز گرم 2 مرداد.
انقدر گرم که من تا پرستار از اتاق میرفت بیرون سریع کولر اتاق رو زیاد میکردم تا یه کم خنک بشم .......
همه اونایی که اونروز اومدن بیمارستان ازگرما ی هوا گله میکردن.
هانای کوچولوی 3و نیم کیلویی تو راه از شدت گرما انقدر گریه کردگه تا رسیدیم خونه مجبور شدیم همه لباساشو دربیاریم تا آروم بشه .
.
ولی چه اهمیتی داشت ............. من کنار عزیزترینم نشسته بودم و یه کوچولوی 3 ونیم کیلویی تو بغلم خوابیده بود ........... انقدر شاکر و خوشحال بودم که گرما و سرما رو نمیفهمیدم.
.
.
وامروز هم گرم بود ..........................خیلی گرم ......
و من از ساعت 12 تا 1و نیم ظهر کل شهرک رو گشتم تا برای عزیزترینم هدیه سالگرد ازدواج بگیرم .
و وقتی رفتم داخل حیاط مهد بادیدن هانا که با لباس سبز رنگ و موی بهم ریخته دست مربیشو گرفته بود و شاد و خندون از پله ها اومد بیرون و دوید بغلم انقدر کیف کردم که نگو....
وقتی نشستم تو دفتر مهد تازه فهمیدم چقدر گرممه و چقدر تشنم شده . .................
.
.
.
2 مرداد ..... گرمترین روز سال ............... روز قشنگیه . انقدر قشنگ که بخاطرش میشه روزای بد سال رو تحمل کرد .
خدایا شکرت ......