قول بده.................!

2 سال پیش بود درست همین موقع ها
شب تاسوعا که نذری داشتین هوا خیلی سرد بود
نذری رو تو حیاط پختین و تو فرداش مریض شدی
خیلی مریض
انقدر بد که تا یه ماه بعدش افتادی تو رختخواب
هر روز وقتی کارم تموم میشد اول میومدم خونه شما
کارارو میکردم و نهار بچه ها و بابا رو آماده میکردم و و یه کم مینشستم پیشت و باهم حرف میزدیم
بعضی وقتا هم خواب بودی یه کم نگات میکردم و میرفتم
منی که عادت داشتم هر بار میام خونتون بوی غذات پیچیده باشه و از آشپزخونه صدای رادیوبیاد
که بیام تو آشپرخونه کنارت و در قابلمه رو باز کنم و..............
سه هفته ای به همین منوال گذشت .
تارسیدیم به شب یلدا
ساعت حدود 9 بود که اومدیم خونتون
با ذوق درو بازکردم و................
تو خوابیده بودی کنار بخاری توی رختخواب و بابا کنارت نشسته بود و چایی میخورد.
نه آجیلی نه شامی  ................
بچه ها خونه نبودن بابا گفت رفتن خونه عمو.
سلام کردم بوسیدمت و رفتم توی آشپزخونه تا استکان بیارم .
بابا بلند گفت چیزی درست نکنیا زنگ زدم شام بیارن .
تکیه دادم به ظرفشویی و ناخوداگاه اشکم دراومد . دلم گرفت خیلی .............
یه دفعه تو رو پشت سرم احساس کردم
از پشت بغلم کردی و گفتی قول میدم عزیزم
قول میدم زود خوب بشم .
از کجا فهمیدی من دلم گرفته؟
گفتم : باید قول بدی همیشه خوب باشی
تو خوب نباشی من میمیرم
دیگه نمیتونم تو رختخواب ببینمت .
و تو سرقولت موندی  و یه هفته بعد  سرپا شدی.
نمیدونم چرا امروز همش یاد اون موقع میافتم
شاید یه خاطر اینه که این روزها خیلی بهت احتیاج دارم
احساس میکنم هرچی بزرگتر میشم بیشتر بهت محتاج میشم
پس قول بده یادت نره که همیشه خوب باشی
همیشه باشی ................
مامان نازم.

تو......................... !

در تمام مدت این ۴ سال ............ توی همه این روزها .................
تمام اون ثانیه هایی که  من از زمین و زمان دلگیر م و خسته ................
وقتی میشینی رو بروم و زل میزنی تو چشام و اجازه میدی هر حرف الکی که تو دلم سنگینی میکنه ر و بزنم و بی هیچ خجالتی گریه کنم و غر بزنم و از ترسهام برات بگم .............
آخرشم دستمو میگیری و همونطور که تو چشمام نگاه میکنی یه جمله جادویی میگی و آرومم میکنی ................................................... 

داری منو مدیون خوبیات  میکنی ........................................