رانی هلو .... انقدر خنکه که روی ظرفش عرق کرده .....!

در کلاس رو باز میکنه ......

میپرسم ساعت چنده ؟

یه نگاهی به ساعتش میندازه و میگه هشت و بیست دقیقه .... میخنده .

میگم بار دومتونه که دیر میاین .

میگه خب جریمه میدم .

میگم باشه برو بگیر.

.

.

10 دقیقه بعد با یه پلاستیک ساندیس میاد سر کلاس .

به همه بچه ها نفری یه دونه ساندیس میده و میاد سر میز من یه رانی میذاره .

اینم سفارشی برا استاد .

میخندم بهش میگم ممنون.

چشمم به رانی میافته . رانی هلو ... انقد رخنکه که روی ظرفش عرق کرده . حالم بد میشه .

اصلا دلم نمیخواد بخورمش .

چرا؟

.

.

میگیرم دستم ..... خنکه ..... دلم گرفت . بغض دارم چرا ؟

.

.

تا موقع آنتراک فکرم مشغوله ..... چم شده من ؟

.

بعد کلی فکر یادم میاد .....

 باردار بودم .....

تو کل مدت بارداری یه عطش عجیب غریبی داشتم .... انقدر آب میخوردم که باور کردنی نبود . سر سفره یه بطری 2/5 لیتری آب میذاشتم کنارم بعد هر قاشق غذا آب میخوردم .... موقع خوردن هر لیوان فقط فکرم پیش لیوان آب بعدی بود.

شبا موقع خواب یه پارچ شربت آبلیمو درست میکردم با یخ فراون میذاشتم بالا سرم و تا صبح یه بار دیگه هم باید پرش میکردم .

خلاصه یه معظلی شده بود این قضیه تشنگی من .

.

 ماه رمضون بود .... یه 10 روزی تا تولد هانا مونده بود ..... یه ماه رمضون گرم و وحشتناک .... اواخر تیر ماه .

روزه گرفتن خیلی سخت بود ...... وقتی یه نفر رو میدیدی از خشگی لباش میفهمیدی روزه است و تشنه .

من که به خاطر بارداری روزه نمیگرفتم ولی دلم هم به حال اونایی که روزه بودن خیلی میسوخت.

.

.

اون روز دکتر برام یه سونو گرافی سلامت جنین نوشته بود تا براش ببرم و تاریخ تولد هانا رو بگه .

ساعت 3 ظهر وقت سونوگرافی داشتم و ساعت 5 وقت دکتر .

کورش روزه بود ... از صبح رفته بود سرکار و ساعت 2 اومد دم خونه دنبال من .

رفتیم یه مرکزی که نوبت داشتیم برا سونوگرافی .

یه جایی بود تو یه خیابون تقریبا خلوت .

داخل نشسته بودیم تا نوبتمون بشه که من طبق معمول تشنم شد .

رفتم از آب سردکن آب بریزم دیدم خالیه .

کوروش گفت تشنته ؟

_ آره خیلی .

خوب بشین برم آب معدنی بگیرم برات .

_ باشه کوچیک نگیریا.

و رفت .

5 دقیقه گذشت ..... 10 دقیقه گذشت .... نیومد . تشنم بود . کلافه شده بودم ... نمیتونستم بشینم .

رفتم دم در .

.

.

.

وااااای چقدر گرمه .

گرمای ساعت 3 ظهر تیر ماه ......

سمت راست رو نگاه کردم .... هیچ مغازه ای نبود.

اون طرف ....... هیچی .

یه کم تو خیابون رفتم ..... تا چشم کار میکرد هیچ مغازه ای نبود .

یادم افتاد کوروش روزه است ..... ماشین دم درمانگاه بود .... پیاده رفته ... زیر این آفتاب .....

حالم بد بود تشنه بودم .... عذاب وجدان داشت دیوونم میکرد.

.

نمیشد از مسئول درمانگاه آب بگیری ... اون بیچاره زبون روزه از کجا آب معدنی بگیره برات ؟

تو این گرما کجا رفت ؟

10 دقیقه دم درمانگاه وایسادم و ...... خیس عرق شده بود م ..... خیابون خلوت بود و تنها چیزی که دیده میشد گرما بود و گرما .

صورتم خیس بود .... اشکام دست خودم نبود.

یه دفعه دیدم از دور داره میاد .... داشت میخندید و پلاستیکی که دستش بود رو به من نشون داد .

رسید کنارم ... دید گریه میکنم نگران شد .فکر کرد دکتر چیزی گفته درباره بچه ...

چی شده ؟؟؟؟

_ کجا رفتی ؟

به خدا مغازه دور بود که طول کشید ..... چرا گریه میکنی ؟

_ آخه تو این گرما زبون روزه ......

واسه این ناراحتی ؟ بی خیال بابا .....  وپلاستیک رو داد دستم ... یه بطری آب معدنی توش بود با یه رانی هلو که از بس خنک بود روی ظرفش عرق کرده بود ......



آزمون جلسه اول ............!

میام سر کلاس و میشینم پشت میز مربی ............

روبروی 17 نفر که قراره 3ماه و نیم کارآموزای این دوره باشن و 3 ماه و نیم هر روز همدیگه رو ببینیم .

یه سلام و احوال پرسی و بیان اصول و قوانین کلاس ....

بعد اینکه حرفام تموم شد فرم مشخصات رو میدم دست نفر اول تا دست به دست بچرخه و پر بشه .

و

طبق عادت  همیشگی ..... تکیه میدم به پشتی صندلی و شروع میکنم خیالبافی و قضاوت درباره کارآموزا.

کلاس من 4 تا ردیف داره که تو هر ردیف 3 تا میزکامپیوتر هست .

پشت بعضی میزا یه صندلی و پشت بعضیا هم دو تا صندلی هست .

.

.

ازنفر اول ردیف اول شروع میکنم ..... به نظر دانشجو میاد ... حدود 22 سال . حلقه دستش نیست ... آدم مهربونیه همش خنده رولبشه ..... احتمالا دختر بزرگه یه خانواده 4 نفرس .... یه برادر کوچکتر از خودش داره ... ازین خانواده آروما . باباش کارمند .مامانشم خانه دار .... ازین آدما که همیشه همه چیزشون رو روال بوده ..... از آرامشش معلومه .

.

.

برعکس اون پشت سریش ...

یه خانوم حدودا 30 ساله . یه کم سبزه رو . ناراحت و خابالو . این از چهرش معلومه که بچه کوچیک داره . صبح بیدار شده و بچه رو گذاشته خونه مامانش و با عجله اومده سر کلاس . چهرش کاملا عین ماماناست . یه جوری ته صورتش مهربونی و دلسوزی مادرانه داره .

.

.

بعدی و بعدی و بعدی .....

از ردیف وسط یه دختره زل زده به من ..... اونم حتما داره واسه من قصه می بافه .

.

.

یه سرگرمی محشر دیگه هم حدس زدن ماه تولد کارآموزا از روی بررسی رفتارشونه که اینم خیلی کیف میده وقتی میبینم حدسم درست دراومده.

.

.

بعد از 10 سال تدریس تو جاهای مختلف و برای آدمای مختلف .... خانم و آقا ... کوچیک و بزرگ .... دانش آموز و کارمند ...... باید بگم که تو روانشناسی چهره استاد شدم .

.

.

.

جلسه اول هر دوره خیلی خوبه ... یه جور آزمونه.

انگار یه برگه پاسخنامه بدن دست آدم و جواب یه سری سوالو بنویسی .

بعد تو مدت 3 ماه هی جوابای درست رو بفهمی و آخر دوره به خودت نمره بدی .