برف .... مه .... پای لنگون ..... قهوه ......!

آدم حسودی نیستم ......

اصولا به نظرم هیچ کسی و هیچ زندگی حسادت نداره و تو زندگی همه یه چیزای خیلی خوب و خیلی بد هست .

ولی خوب بعضی وقتا دست خود آدم نیست .....

چند وقت پیش خونه تنها بودم ...... هانا هم خواب بود .

شب بود و سرد ..... اوضاع کاریم خیلی شلوغ و قاطی بود .

واسه یه طرح هوشمند سازی مدارس چند ماه زحمت کشیده بودیم و آخرشم هیچی ..... تو پارتی بازیای یه عده یه طرح مسخره جایگزین ما شده بود ......

.

.

.

دراز کشیده بودم جلوی تلوزیون .... اتفاقی زدم یه شبکه که فوتبال پخش میکرد. یه فوتبال خارجی نمیدونم کجا و کجا .

بازی تو هوای سرد بود ..... برف میومد .... هوای ورزشگاه مه آلود بود .... انقدر مه بود که وقتی دوربین پشت دروازه داشت تصویر پخش میکرد دروازه مقابل دیده نمیشد و از وسط زمین به بعد  محو و مات بود .... دروازه بان که نفس میکشید بخار از دهنش میومد بیرون ...

گزارشگر میگفت احتمال داره داور بازی رو متوقف کنه چون دید بازی کنا خوب نیست ..... اصلا نمیدونم چه مسابقاتی بود ولی انگار مهم بود..... آخرای بازی بود . دروازه بان تیمی که  0-1 جلو بود چند تا ضربه پشت سر هم رو خیلی قشنگ گرفت و یه کم هم انگار پاش مصدوم شد .

.

.

2 دقیقه وقت اضافه ..... تماشا گرا سرپا بازی رونگاه میکردن .... همه شون کلاهشونو کشیده بودن پایین و از بین کلاه و شال .... فقط چشماشون معلوم بود که برق میزد از شادی و استرس ......

.

.

داور سوت پایان رو زد ..... تیم برنده و تماشاگراشون شاد بودن ....

بعد از چند دقیقه شادی و خنده ...... باز تصویر رفت رو دوربین پشت دروازه تیم برنده ......

دروازه بان تیم برنده .... لنگون لنگون داشت میرفت .... زیر یه برف قشنگ ..... تو هوای مه آلودی که تا نصف زمین بیشتر دیده نمیشد .... وسط تشویق این همه تماشاگر و هم تیمی هاش که دست مینداختن گردنش ...........

.

.

به حد مرگ حسودیم شد ..... به اینکه جای این دروازه بان بودم الان ....... میرفتم تو رختکن و با شادی و خنده لباس عوض میکردم و ..... با برو بچ تیم میرفتیم هتل ..... تو راه ..... توی خیابونا برف بود ومه و مردمی که برامون سوت میزدن و دست تکون میدادن .......

تو هتل میرفتم حموم و توی بخارگرم حموم پای مصدومم رو ماسا‍ژ میدادم ....

میومدم بیرون و درحالی که حوله سفید حموم تنمه یه قهوه داغ میخوردم و.... دراز میکشیدم روی تخت ...... تخت کنار پنجره و همینطورکه به آسمون برفی نگاه میکردم کم کم پلکام سنگین میشد و با یه احساس رضایت و آرامش ...... خوابم میبرد .

.

.

و خستگی چندماه تمرین و زحمت از تنم در میرفت ......

..................!

توی اداره ام ...............

روز ساکتی است ..........

منم و دو تا از کاراموزای قدیمی که گفته بودم امروز بیان کمک برای ساخت پایگاه داده یه سایت خیلی سنگین به سفارش اداره کل .......

از 8 که میشینم پای سیستم هی میگم یه 5 دقیقه دیگه پا میشم میرم حیاط یه دوری میزنم .... میرم حیاط پشتی .... میرم سالن آزمون ... میرم نمازخونه و همه پنجره هاشو باز میکنم .

ولی انقدر کار زیاده که یهو میبینم ساعت شده 12 .

جمع و جور میکنیم و تا در کلاس و ببندم و آماده شم و برسم خونه شده 1:15.

تو راه خونه میگم ..... الان که رفتم به هاناشیر میدم تا بخوابه بعد میرم حموم ...... میرم تو راه پله سراغ ترشیا ......

میرسم خونه ... هانا تازه از خواب بیدار شده و پر از انرژی .... کلی با هم بازی میکنیم . یاد گرفته بگه ترش و موقع گفتنش لباشون یه جوری میکنه که دلم ضعف میره براش .

ساعت میشه 4 .

میگم میرم خونه ...... و هانا رو میخوابونم و میرم تو اتاق یه چایی میریزم و آهنگ شب یلدا رو میذارم و یه کتاب میگیرم دستم و .....

دارم آماده میشم که م‍ژده زنگ میزنه :

یه سر بیا اینجا .....

_ نه کار دارم ...

بیا دیگه بچه ها یه کم بازی کنن . دلم برا هانا تنگ شده .

_ باشه میام .

میرم پیش م‍ژده . همسایشون خونشونه .... یه زن به شدت نچسب با یه بچه جیغ جیغو ...

یه ساعت بعد میره .

با بچه ها بازی میکنم .

حرف میزنیم .

غذا میپزیم .

ساعت 9 کوروش میاد .... شام  میخوریم .

.

.

تا بیایم خونه و هانا بخوابه و کارای فردا رو بکنم ساعت شد 12:30

کوروش تو اتاق داره همکارش رو برای کارشناسی ارشد ثبت نام میکنه .

و من خسته توی رختخواب کنار هانا دراز میکشم ...

هانابیدار میشه و شیر میخوره ......

.

.

اینکه آدم سرش شلوغ باشه چه خوبه ....

انقدر شلوغ که از صبح دلت بخواد بری یه گوشه ..... تنها ..... زل بزنی به یه دیواری و فکر کنی ...... انقدر فکر کنی تا گند همه چیو در بیاری ..... آخرش به این دل گرفته بگی ..... فکر کردم ... گریه کردم .... خوب حالا که چی ؟

و به همه اون چیزایی که تو ذهنتن بگی .... دنیا همینه ....

برای همه همینه . پر از بدی و نگرانی و دلشوره و چیزای مسخره .

ولی من این دنیای مسخره و بد رو دوست دارم . پس آهای نگرانیا و دل گرفتگیا و دلشوره های مسخره .... برین گمشین.

.

.

ولی حیف که فرصت نشد .

وحالا مجبورم در حالی که کارآموزا نشستن روبروم ودارن تمرین حل میکنن ..... بیام اینجا و خودمم ندونم چرا دارم اینا رو اینجا مینویسم .....