یک روز راستش را به تو خواهم گفت.........................شاید!

یک روز راستش را به تو خواهم گفت.............!

یه روز توی راه وقتی داریم از اداره برمیگردیم ........... از در ساختمون اومدیم بیرون و هنوز به نگهبانی نرسیدیم. تو داری از جشن عروسی خواهرت و دامن 3 طبقه عروس تعریف میکنی.........

من یه نگاهی به صورتت میندازم و بعد زل میزنم به روبرو.

نمیشنوم چی میگی مثل خیلی وقتا که تو داری یه چیزی رو با آب و تاب تعریف میکنی و من حواسم یه جای دیگست ................. ولی وانمود میکنم که دارم گوش میدم چون تو همیشه تعریف کردن رو دوست داری و برای من هم زحمتی نداره که همیشه وانمود کنم دارم به حرفات گوش میدم تا خوشحال شی.

آره هنوز داری تعریف میکنی ................... یه دفعه میپرم وسط حرفت.

بی مقدمه شروع میکنم و..................

"راستی پروانه اون جریان رو یادته ؟.................................. "

همه چیزو بهت میگم ........... تند تند تند مثل یه نوار ضبط شده ، همونطوری که هزار بار پیش خودم مرور کردم.

تو تا چند ثانیه مات و مبهوت میمونی ............... من حرف میزنم بدون اینکه بهت نگاه کنم.

رسیدیم به نگهبانی ..... حرفام تموم شده.میرم داخل و دستم رو میذارم رو دستگاه اثر انگشت  دستم میلرزه ....... از خوشحالی . 

تو هم دستتو میذاری روی دستگاه ............ دست تو هم میلرزه ..............

میام بیرون ، تاکسی می گیرم ..... تو میمونی دم در........... نگاهت نمیکنم ولی سنگینی نگاه متعجبتو حس میکنم و........................ تو راه یه نفس راحت میکشم و میخندم .

.

.

.

شاید هم یه روز توی باشگاه وسط شمردنای مربی ........1...............2..............3

"راستی پروانه ........... اون جریان ............. "

و تو بعد از کلی سکوت میای کنار گوشم و میگی :

هلیا چرا دروغ گفتی دختر؟ چطوری تونستی این همه حرفو تو دلت نگه داری؟

میگم: چون نمیشد راستشو بگم.

میگی : خوب چرا الان داری راستشو میگی ؟

میگم : چون نمیشه دروغ بگم .......................

.

.

.

نمیدونم کی و کجا و چطور اتفاق میافته ! ولی یه روز من راستش رو به تو خواهم گفت .

واز فردای اون روز یه فکرگنده ای که هر روز و هر لحظه با دیدن تو میاد تو سرم از بین میره و من............................... خلاص میشم .  

ولی شاید دیگه ........... بهترین دوستت نباشم.

تولدت مبارک..................!

روزهای عید مثل برق گذشتن........... 

به مسافرت و مهمونی گذشتند. 

عید خوبی هم بود انصافا. 

هم سفر به شیراز و یزد خوب بود هم مهمونی بازی ها بیشتر از هر سال خوش گذشت. 

والان ............ 

غروب ۱۲ فروردین میتونست خیلی دلگیر تر از این ها باشد اگه:  

۱)  امشب قرار نبود برای کوروش تولد بگیرم. 

۲) ۲ تا از دوستای خوبمون تو راه اومدن به خونمون نبودن.  

  

 

 

 

 

تولدت مبارک عزیز دلم. 

۱۲ فروردیت ۱۳۹۱ 

ساعت ۷:۲۰ عصر