مامان بی تربیت ...... !

طبق معمول همیشه ....... 

بعد از چند روز تعطیلی  ...... 

شبی که بعد از تعطیلاته و فرداش قراره ما بریم سر کار و هانا بره مهد ...... با هانا دعوام شد . 

سر خواب ..... سر زود خوابیدن .

چند روز عادت کرده به دیر خوابیدن و دیر بیدار شدن و شب آخر از ساعت ۹:۳۰ جنگ ما سر خواب شروع شد و ساعت ۱۲:۳۰ در حالی که هانا رو تو بغلم فیتیله پیچ کرده بودم تا وول نخوره و سرم درد گرفته بود ..... با قیافه اخمو خوابید. 

.

.

حالا مصیبت من بعد از خواب اون شروع میشه . ۳ ساعت طلایی آخر تعطیلاتم به شدت خراب میشه . . . تا جمع و جور کنم و بخوابم میشه ساعت ۱:۳۰ ..... تا ۳از سر درد و عذاب وجدان اینکه چرا با هانا دعوا کردم خوابم نمیبره و تا چشمام گرم میشه صبح شده .

از صبح هم هی استرس خوابالو بیدار شدنش و چرا من شاغلم بچم نمیتونه زیاد بخوابه .....

.

ظهر بابا میره دنبالش و منم میام خونه بابا ..... صدای خنده هانا تا آسمون میره . میپره بغلم . میگم صبح خوابالو بودی ؟ " نه ".  شب خوب خوابیدی؟"بله" . ببخشید شب دعوات کردم .... "مگه دعوام کردی؟ ". 

.

کاش یه کم ازش یاد بگیرم ...... فراموشی رو .