بگذار مادر بخوابد.......!

باردار که بودم .............. یه ماه مونده به تولد هانا .....

شبا خوابم نمیبرد.بیشتر شب رو یا تو تخت نشسته بودم .... یا رو مبل نشسته بودم .... یا داشتم را ه میرفتم .

معضلی شده بود این شب بیداریا .

تصمیم گرفتم از این فرصت شبانه استفاده کنم تا هم به خودم انقد سخت نگذره هم یه کار مفیدی کرده باشم .

رفتم کتابخونه و چند تا کتاب امانت گرفتم برای اینکه شبا بخونم .

یه چراغ مطالعه هم نصب کردم بالا سرم کنار تخت .

هر شب یکیشونو میخوندم و اصلا بهم نمیچسبید و بعد از یکی دو ساعت کلافه میشدم و کتابو میبستم .

یکی از کتابا ولی خوب بود.

یه رمان سطح متوسط یا شایدم پایین .

ازین کتابای پیچیده و باکلاس نبود ..... ولی خوندنش خیلی کیف میداد.

اسمش بود : " بگذار مادر بخوابد "

از روز عروسی یه دختر 13 ساله رو تعریف کرده بود تا ....... مرگش و بچه هاش و مرگ بچه هاش .

11 تا بچه دنیا آورده بود که 7 تاشون زنده مونده بودن .

بعد که تموم شد ... حالا داستان رو از زبان بچه ها تعریف میکرد .

مادره زن زحمتکشی بود . یه مادر یه کم بد اخلاق و ..... مثل همه مامانا دیگه .... که برا بچه هاشون خیلی زحمت میکشن و مواقع گیر و گرفتاری به دادشون میرسن و اینا .

اسم کتاب خیلی بهم میچسبید . بگذار مادر بخوابد.

من از دست هانا بی خواب میشدم شبا و مادر تو قصه هم هر شب بابت یه چیزی ..... یه بار این بچش میریض میشد .... یه شب اون یکی امتحان داشت .... یه شب یکیشون دیر می اومد و خلاصه هی ازین مسائل داشتن و ... شبی که مادره مرد دخترش که خیلی هم دلسوز مامانش بود به بقیه خواهرو برادرا گفت : " بگذار مادر بخوابد " .

.

.

.

حالا اوضاع الان من :

روزا هانا نمیذاره درس بخونم . صبر میکنم شب با هزار زور و کلک بخوابه . بعد تا 2و3 کار و درس . بعد که میام بخوابم ....

مامان ....... آب .

مامان ....... به به .

و جدیدا ....... مامان هاپوووووو ..... گریه .

.

.

و من هر شب رو به هانا میگم ...... " بگذار مادر بخوابد ".

.......................!

سلام زن عمو ی عزیزم ................

دیشب  تو راه برگشتن از خونه شما ............

هانا شیطونی میکرد ..

و من مجبور شدم برم با هانا صندلی عقب ماشین بشینم ...

و از پنجره بیرون رو تماشا کنم ....

و هیچی نبینم .

.

.

.

دیشب تو راه برگشتن از خونه شما ....

تصویر توی دراز کشیده رو تخت سفید بیمارستانی کنار سالن ... روبروی تلویزیون جلوی چشمم بود .

و تصویر صورت رنگ پریده پریسا ...

و چشمای پف کرده پروانه ...

و ریشای سفید شده عمو .

.

.

ولی تنها چیزی که صورتم رو خیس خیس کرده بود ....

تصویر پسر کوچکت بود که گوشه اتاقش داشت از روی کتاب دیکته مینوشت ....

.

.

خوب شو زن عمو .... مبارزه کن .

اگه خوب نشی .... مهدی 7 ساله باید از این به بعد همه دیکته هاشو خودش از روی کتاب بنویسه ...............

برف .... مه .... پای لنگون ..... قهوه ......!

آدم حسودی نیستم ......

اصولا به نظرم هیچ کسی و هیچ زندگی حسادت نداره و تو زندگی همه یه چیزای خیلی خوب و خیلی بد هست .

ولی خوب بعضی وقتا دست خود آدم نیست .....

چند وقت پیش خونه تنها بودم ...... هانا هم خواب بود .

شب بود و سرد ..... اوضاع کاریم خیلی شلوغ و قاطی بود .

واسه یه طرح هوشمند سازی مدارس چند ماه زحمت کشیده بودیم و آخرشم هیچی ..... تو پارتی بازیای یه عده یه طرح مسخره جایگزین ما شده بود ......

.

.

.

دراز کشیده بودم جلوی تلوزیون .... اتفاقی زدم یه شبکه که فوتبال پخش میکرد. یه فوتبال خارجی نمیدونم کجا و کجا .

بازی تو هوای سرد بود ..... برف میومد .... هوای ورزشگاه مه آلود بود .... انقدر مه بود که وقتی دوربین پشت دروازه داشت تصویر پخش میکرد دروازه مقابل دیده نمیشد و از وسط زمین به بعد  محو و مات بود .... دروازه بان که نفس میکشید بخار از دهنش میومد بیرون ...

گزارشگر میگفت احتمال داره داور بازی رو متوقف کنه چون دید بازی کنا خوب نیست ..... اصلا نمیدونم چه مسابقاتی بود ولی انگار مهم بود..... آخرای بازی بود . دروازه بان تیمی که  0-1 جلو بود چند تا ضربه پشت سر هم رو خیلی قشنگ گرفت و یه کم هم انگار پاش مصدوم شد .

.

.

2 دقیقه وقت اضافه ..... تماشا گرا سرپا بازی رونگاه میکردن .... همه شون کلاهشونو کشیده بودن پایین و از بین کلاه و شال .... فقط چشماشون معلوم بود که برق میزد از شادی و استرس ......

.

.

داور سوت پایان رو زد ..... تیم برنده و تماشاگراشون شاد بودن ....

بعد از چند دقیقه شادی و خنده ...... باز تصویر رفت رو دوربین پشت دروازه تیم برنده ......

دروازه بان تیم برنده .... لنگون لنگون داشت میرفت .... زیر یه برف قشنگ ..... تو هوای مه آلودی که تا نصف زمین بیشتر دیده نمیشد .... وسط تشویق این همه تماشاگر و هم تیمی هاش که دست مینداختن گردنش ...........

.

.

به حد مرگ حسودیم شد ..... به اینکه جای این دروازه بان بودم الان ....... میرفتم تو رختکن و با شادی و خنده لباس عوض میکردم و ..... با برو بچ تیم میرفتیم هتل ..... تو راه ..... توی خیابونا برف بود ومه و مردمی که برامون سوت میزدن و دست تکون میدادن .......

تو هتل میرفتم حموم و توی بخارگرم حموم پای مصدومم رو ماسا‍ژ میدادم ....

میومدم بیرون و درحالی که حوله سفید حموم تنمه یه قهوه داغ میخوردم و.... دراز میکشیدم روی تخت ...... تخت کنار پنجره و همینطورکه به آسمون برفی نگاه میکردم کم کم پلکام سنگین میشد و با یه احساس رضایت و آرامش ...... خوابم میبرد .

.

.

و خستگی چندماه تمرین و زحمت از تنم در میرفت ......

..................!

توی اداره ام ...............

روز ساکتی است ..........

منم و دو تا از کاراموزای قدیمی که گفته بودم امروز بیان کمک برای ساخت پایگاه داده یه سایت خیلی سنگین به سفارش اداره کل .......

از 8 که میشینم پای سیستم هی میگم یه 5 دقیقه دیگه پا میشم میرم حیاط یه دوری میزنم .... میرم حیاط پشتی .... میرم سالن آزمون ... میرم نمازخونه و همه پنجره هاشو باز میکنم .

ولی انقدر کار زیاده که یهو میبینم ساعت شده 12 .

جمع و جور میکنیم و تا در کلاس و ببندم و آماده شم و برسم خونه شده 1:15.

تو راه خونه میگم ..... الان که رفتم به هاناشیر میدم تا بخوابه بعد میرم حموم ...... میرم تو راه پله سراغ ترشیا ......

میرسم خونه ... هانا تازه از خواب بیدار شده و پر از انرژی .... کلی با هم بازی میکنیم . یاد گرفته بگه ترش و موقع گفتنش لباشون یه جوری میکنه که دلم ضعف میره براش .

ساعت میشه 4 .

میگم میرم خونه ...... و هانا رو میخوابونم و میرم تو اتاق یه چایی میریزم و آهنگ شب یلدا رو میذارم و یه کتاب میگیرم دستم و .....

دارم آماده میشم که م‍ژده زنگ میزنه :

یه سر بیا اینجا .....

_ نه کار دارم ...

بیا دیگه بچه ها یه کم بازی کنن . دلم برا هانا تنگ شده .

_ باشه میام .

میرم پیش م‍ژده . همسایشون خونشونه .... یه زن به شدت نچسب با یه بچه جیغ جیغو ...

یه ساعت بعد میره .

با بچه ها بازی میکنم .

حرف میزنیم .

غذا میپزیم .

ساعت 9 کوروش میاد .... شام  میخوریم .

.

.

تا بیایم خونه و هانا بخوابه و کارای فردا رو بکنم ساعت شد 12:30

کوروش تو اتاق داره همکارش رو برای کارشناسی ارشد ثبت نام میکنه .

و من خسته توی رختخواب کنار هانا دراز میکشم ...

هانابیدار میشه و شیر میخوره ......

.

.

اینکه آدم سرش شلوغ باشه چه خوبه ....

انقدر شلوغ که از صبح دلت بخواد بری یه گوشه ..... تنها ..... زل بزنی به یه دیواری و فکر کنی ...... انقدر فکر کنی تا گند همه چیو در بیاری ..... آخرش به این دل گرفته بگی ..... فکر کردم ... گریه کردم .... خوب حالا که چی ؟

و به همه اون چیزایی که تو ذهنتن بگی .... دنیا همینه ....

برای همه همینه . پر از بدی و نگرانی و دلشوره و چیزای مسخره .

ولی من این دنیای مسخره و بد رو دوست دارم . پس آهای نگرانیا و دل گرفتگیا و دلشوره های مسخره .... برین گمشین.

.

.

ولی حیف که فرصت نشد .

وحالا مجبورم در حالی که کارآموزا نشستن روبروم ودارن تمرین حل میکنن ..... بیام اینجا و خودمم ندونم چرا دارم اینا رو اینجا مینویسم .....

رانی هلو .... انقدر خنکه که روی ظرفش عرق کرده .....!

در کلاس رو باز میکنه ......

میپرسم ساعت چنده ؟

یه نگاهی به ساعتش میندازه و میگه هشت و بیست دقیقه .... میخنده .

میگم بار دومتونه که دیر میاین .

میگه خب جریمه میدم .

میگم باشه برو بگیر.

.

.

10 دقیقه بعد با یه پلاستیک ساندیس میاد سر کلاس .

به همه بچه ها نفری یه دونه ساندیس میده و میاد سر میز من یه رانی میذاره .

اینم سفارشی برا استاد .

میخندم بهش میگم ممنون.

چشمم به رانی میافته . رانی هلو ... انقد رخنکه که روی ظرفش عرق کرده . حالم بد میشه .

اصلا دلم نمیخواد بخورمش .

چرا؟

.

.

میگیرم دستم ..... خنکه ..... دلم گرفت . بغض دارم چرا ؟

.

.

تا موقع آنتراک فکرم مشغوله ..... چم شده من ؟

.

بعد کلی فکر یادم میاد .....

 باردار بودم .....

تو کل مدت بارداری یه عطش عجیب غریبی داشتم .... انقدر آب میخوردم که باور کردنی نبود . سر سفره یه بطری 2/5 لیتری آب میذاشتم کنارم بعد هر قاشق غذا آب میخوردم .... موقع خوردن هر لیوان فقط فکرم پیش لیوان آب بعدی بود.

شبا موقع خواب یه پارچ شربت آبلیمو درست میکردم با یخ فراون میذاشتم بالا سرم و تا صبح یه بار دیگه هم باید پرش میکردم .

خلاصه یه معظلی شده بود این قضیه تشنگی من .

.

 ماه رمضون بود .... یه 10 روزی تا تولد هانا مونده بود ..... یه ماه رمضون گرم و وحشتناک .... اواخر تیر ماه .

روزه گرفتن خیلی سخت بود ...... وقتی یه نفر رو میدیدی از خشگی لباش میفهمیدی روزه است و تشنه .

من که به خاطر بارداری روزه نمیگرفتم ولی دلم هم به حال اونایی که روزه بودن خیلی میسوخت.

.

.

اون روز دکتر برام یه سونو گرافی سلامت جنین نوشته بود تا براش ببرم و تاریخ تولد هانا رو بگه .

ساعت 3 ظهر وقت سونوگرافی داشتم و ساعت 5 وقت دکتر .

کورش روزه بود ... از صبح رفته بود سرکار و ساعت 2 اومد دم خونه دنبال من .

رفتیم یه مرکزی که نوبت داشتیم برا سونوگرافی .

یه جایی بود تو یه خیابون تقریبا خلوت .

داخل نشسته بودیم تا نوبتمون بشه که من طبق معمول تشنم شد .

رفتم از آب سردکن آب بریزم دیدم خالیه .

کوروش گفت تشنته ؟

_ آره خیلی .

خوب بشین برم آب معدنی بگیرم برات .

_ باشه کوچیک نگیریا.

و رفت .

5 دقیقه گذشت ..... 10 دقیقه گذشت .... نیومد . تشنم بود . کلافه شده بودم ... نمیتونستم بشینم .

رفتم دم در .

.

.

.

وااااای چقدر گرمه .

گرمای ساعت 3 ظهر تیر ماه ......

سمت راست رو نگاه کردم .... هیچ مغازه ای نبود.

اون طرف ....... هیچی .

یه کم تو خیابون رفتم ..... تا چشم کار میکرد هیچ مغازه ای نبود .

یادم افتاد کوروش روزه است ..... ماشین دم درمانگاه بود .... پیاده رفته ... زیر این آفتاب .....

حالم بد بود تشنه بودم .... عذاب وجدان داشت دیوونم میکرد.

.

نمیشد از مسئول درمانگاه آب بگیری ... اون بیچاره زبون روزه از کجا آب معدنی بگیره برات ؟

تو این گرما کجا رفت ؟

10 دقیقه دم درمانگاه وایسادم و ...... خیس عرق شده بود م ..... خیابون خلوت بود و تنها چیزی که دیده میشد گرما بود و گرما .

صورتم خیس بود .... اشکام دست خودم نبود.

یه دفعه دیدم از دور داره میاد .... داشت میخندید و پلاستیکی که دستش بود رو به من نشون داد .

رسید کنارم ... دید گریه میکنم نگران شد .فکر کرد دکتر چیزی گفته درباره بچه ...

چی شده ؟؟؟؟

_ کجا رفتی ؟

به خدا مغازه دور بود که طول کشید ..... چرا گریه میکنی ؟

_ آخه تو این گرما زبون روزه ......

واسه این ناراحتی ؟ بی خیال بابا .....  وپلاستیک رو داد دستم ... یه بطری آب معدنی توش بود با یه رانی هلو که از بس خنک بود روی ظرفش عرق کرده بود ......