...............................!

کنار شوهرش نشسته ............. یه لبخند رضایت روی لبشه ....... حرف میزنن ، میخندن ، دست همو میگیرن و...... مثل همه زن و شوهرای خوشبخت  دیگه .

.

خیلی ساله میشناسمشون ، زندگی خوبی داشتن ، معروف بودن به اینکه عاشق همدیگه ان . ....

چند ماه پیش تو یه روز که خیلی ناراحت بود اتفاقی کنارش بودم ...... ازون موقع هایی بود که آدم از شدت ناراحتی  برای همه درد و دل میکنه .

گفت که شوهرش بهش خیانت کرده ، که روز و شبش مثل جهنم شده ، که الان شوهرش پشیمونه و لی اون  دیگه نمیتونه بپذیرش ، که از تصور اینکه تمام اون روزایی که عاشق شوهرش بوده ، به فکرش بوده و ....... مرده فکرش و جسمش و روحش  یه جای دیگه بوده داره دیوونه میشه .

روزای بدی داشت ........ با 2 تا بچه که میگفت بخاطر اوضاع این روزای خونشون ازشون شرمند ست .

.

اونروز که دیدمش ............. خوب خوب بود ........همه چیز عادی .....خانومه خوشحال  ........ آقاهه خوشحال  ...................

ازش پرسیدم اوضاع خوبه ؟    گفت آره همه چی خوبه ..... جز اینکه ................ هیچی ..................همه چی خوبه.

حرفشو ادامه نداد.

.

.

 کاملاا حس میکردم که داره فیلم بازی میکنه .

دلم میخواست برم جلو و تو چشمای خوشحال و مهربون شوهرش نگاه کنم و بگم :

خیلی خوشحالی که همه چیز روبه راه شده ؟ پیش خودت میگی یه اشتباهی کردم و زنم بخشید و الان همه چی مرتبه . ....

خیلی ذوق نکن آقای عزیز . خیلی هم مهم نیست که اشتباهت تکرار بشه یانه .

دیگه خودتو بکشی هم زنت دست به گوشیت نمیزنه ...... حتی اگه عمدی بشینی کنارش و گوشیتو چک کنی یه جوری که ببینه .... برعکس  قبلناکه چشماش از فضولی چپ میشد .... اینبار سرشو 180 درجه میچرخونه تا گوشیتو نبینه .............

نه سفرات ناراحتش میکنه .......... نه دروغات ............. نه زود رفتنا و دیر اومدنات  براش مهمه . عمرا دیگه ازش بشنوی که " عزیزم امروز یه کم زو د میای پیشم ؟"

حالش خوبه با خودش .

آقای عزیز ............. خیانت فقط بار اولش خیلی ناراحت کنندس . خیلی عذاب آوره . .... بار اول که گذشت .......... دیگه تموم .

دیگه زن بافرهنگ و منطقی و آروم و خوشحال تو ......... به هیچی گیر نمیده  .................. چون براش مهم نیستی .

خیانت با ر اولش سخته ...................... دیگه بار دوم و سوم و دهم و هزارم ............... فقط یه فرقی باهم دارن ......

با هر بار خیانت تو ....... زنت مشتاق تر میشه که تو چشمای آقای مهربونی که ظهر تو گرما با ماشین کولر دار براش بوق میزنه ............. یه نگاهی بندازه....

شیر کاکائوی خنک لعنتی ..................!

شیرکاکائوی گرم 40 تومن و شیر کاکائوی خنک 50 تومن بود......................

روزایی که وضع جیبم خوب بود یه شیرکاکائوی خنک میگرفتم و مثل پسر بچه های سرتق وا میستادم جلوی مغازه بقالی و همینطور که مردم رو نگاه میکردم میخوردم و جیگرم خنک میشد.

چند سال این کارم بود....... از 8 سالگی تا 13 سالگی  موقع برگشتن از باشگاه ژیمناستیک ...... خسته و کوفته با دهن  بهم چسبیده از ورزش و دویدن ........ عشقم این بود که سر راه یه شیرکاکائو بخورم.

با پریسا و سارا ........... دو تا خواهری که صمیمی ترین دوستام بودن و مامانشون یه ماشین استیشن نقره ای رنگ داشت .

زمستونا که میومد دنبالشون منم تا دم خونه میرسوند و تو یه ربع راه باشگاه تا خونه چه کیفی میکردم توماشین خارجیشون.

.

.

همه اینا جزو خاطرات به خاک سپرده بودن.

امروز که قرار بود با هانا و همکارم و دخترش بریم پارک ....... گفت بیاین خیابون دوازدهم باشگاه ولیعصر تا دخترمو ثبت نام کنم  بعد بریم.

و من با پایین رفتن از پله های باشگاه ...... با شنیدن یه صدای آشنا ......... یاد روزهای دور افتادم.

عجیب بودکه بعد 20 سال هنوز مربی باشگاه ولیعصر خانم ابراهیمی بود. عجیب بود که من رو با موهای فرفریم یادش بود. عجیبه که از شنبه قرار شد هانا بره باشگاه ولیعصر و بشه شاگرد خانم ابراهیمی ..........

.

.

ولی اصلا عجیب نبود که من با بغل کردن خانم ابراهیمی چشمام پر اشک شد.

وتمام را ه و تمام مدت پارک بغض داشتم .

واز یاد آوری اون شب برفی که پریسا و سارانیودمده بودن و من غصه ام شده بود که تو تاریکی چجوری برم خونه ...... وقتی از در باشگاه اومدم بیرون دیدم داداش اون ور خیابون وایساده منتظرم .

و اون رو زی که مسابقه شهرستانی داشتیم و بارون میومد ومن با ماشین مامان پریسا  و سارا رفتم و شیشه هاشون بخار کرده بودو من تمام راه دلم گرفته بود که چرا مامان من ماشین خارجی نداره که تو بارون شیشه هاش انقد قشنگ بخار کنه ........ و حتی بی ماشین .....چرا مامان نیومد مسابقه منو ببینه.

واینکه بابای پریسا و سارا 2 سال بعدش مرد و رفتن و پارسال تو خیابون سارا رو دیدم و به روی هم نیاوردیم.

انقدر دلم گرفت که ...................... که باید حرف میزدم .

.

.

از اینکه هفته ای سه بار هانارو ببرم باشگاه ولیعصر که صاحب خسیسش بعد 20 سال هیچ تغیری توش ایجاد نکرده استرس دارم .

از اینکه هفته ای سه روز ساعت 7:15 تا 8:15 باید غرق خاطرات شم ..................

قول میدم همییییییییییییییییشه تو راه برگشت برات شیرکاکائوی خنک بگیرم هانا.....

قول میدم یه ماشین بخرم که شیشه هاش تو بارون بخارکنه .........

قول میدم همه مسابقاتت تو روزای بارونی رو همرات بیام.

قول میدم ........................

بعدا ......!

یه کتابی خونده بودم خیلی سال پیش ....... قهرمان داستان یه زنی بود  ، خیلی قوی .... تو اوج مشکلات و سختی های میخندید .... عادی زندگی میکرد و خونسرد بود.

حتی روزی که خبردار شد مادرش تو یه شهر دیگه مرده ...... یه کم فکر کرد .... درو باز کرد .... رفت تو مزرعه و شروع کرد به کار.

.

.

رمز این استقامتش این بود که وقتی یه اتفاق بدی میافتاد به خودش میگفت : "بعدا بهش فکر میکنم "

همین ..........

و من یه مدته که این کارو میکنم . یه مدته که وقتی ناراحتم ، فکرم مشغوله و..... راه حلی و چاره ای برای مشکلم ندارم فقط میگم که ...."بعدا دربارش تصمیم میگیرم"

روش فوق العاده ایه ...... فقط یه مشکلی هست ...

تمام مدتی که دارم اون مساله رو به بعد موکول میکنم ....... ظاهرم عادی و خوبه و حتی یه کم سرحال تر از همیشه.

ولی دچار یه حالت تهوع  و حس خفگی میشم.

بعضی وقتا دلم میخواد که یا همه اون ناراحتیا رو بالا بیارم ....... یا همه اونا منو خفه کنن.

درست مثل امشب . . . .

دوشنبه شبای عزیز.....!

دوشنبه ها ...................

همین روز معمولی وسط هفته ..

همین روزی که تکلیفت با خودت روشن  نیست که سرحال باشی که اول هفتس  یا خسته باشی که آخر هفتس .

ناراحت باشی که تازه اول هفتس یا شاد باشی که آخ جون آخر هفته و استراحت و دور همی و ....

کلا دوشنبه معمولی ترین روز هفتس .

ولی ....... دیگه دوشنبه ها خیلی برام دوست داشتنی شدن .

دوشنبه های دوست داشتنی بخاطر 90 عزیز و عادل جان .

نه که بشینم پای 90 .... کلا تو این همه سال که پخش میشه برنامش همیشه درحالی که به یه کاری میرسیدم به صدای 90 هم گوش میدادم و گهگاهی یه نیم نظری هم بهش مینداختم .

ولی امان ازین یه مدت اخیر ......

دوشنبه ها اخر شب یعنی دعوای کوروش و هانا سر کارتون یا 90

کوروش بنده خدا که هفته ای یه بار یه برنامه میخواد ببینه و اصلا ندیدین 90 براش تعریف نشده است.

هانا هم که یه بچه 2 ساله است که منطق و اینا نمیفهمه و میگه کارتوووووووووووووون .

 رختخواب خانم  هم که دقیقا جلوی تلویزیونه .

.

.

خلاصه چن تا 90 آخر قبل تعطیلی لیگ برنامه ای داشتیم ما.

اولش که جنگ و دعوا سر کارتون یا 90 . بعدش هم با غرغر خوابیدن هانا و با موبایل 90 دیدن کوروش و غرغر فردا صبحش که خوابیدین جلوی تلویزیون و من مجبور شدم صداشو کم کنم و نتونستم صدای عادل جان روبشنوم.

.

.

ولی دیشب .....

قبل شروع 90 رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم ....... کتاب کافه پیانو رو باز کردم و ...... هانا هم که پیگیر تمام کارهای من هست ....

مامان  کجایییی ؟

مامان چرا اینجاییییی؟

مامان داری چیکار میکنیییی ؟

و چند دقیقه بعد من و هانا با یه کیف پر از کتاب داستان روی تخت تو اتاق سرد زیر لحاف دراز کشیده بودیم و  .... من براش کتاب میخوندم .... اون برام کتاب میخوند و وسط کتابا خوابمون برد .

صبح که بیدار شدم انقدرررررر حس خوبی داشتم که الا ن دارم فکر میکنم هر هفته دوشنبه همین کارو بکنم .

دوشنبه شبای مادر و دختری .

دوشنبه شبای پر از حرفای خصوصی و دخترونه .....

دوشنبه شبای پر از راز و داستان .

دوشنبه شبای عزییییییز.

خیر ببینی مادر .............!

چشماتو باز میکنی و اولین جمله ای که میگی اینه :

"مامان بستنی داریم ؟؟؟ "

_ سلااااااام مامانی .

"بستنی داریم ؟"

_ خوب لالا کردی ؟؟

" بستنیییییییی "

.

.

دهنمو باز میکنم که بگم الان نداریم و بعدا میریم میخریم ومیگیم بابا اومدنی بخره و اینا ...... که یادم میافته به خودم قول دادم در شرایطی که خواسته ات خیلی غیر معقول نباشه باهات راه بیام .

میگم :

_ دلت بستنی خواسته ؟؟؟ خواب بستنی دیدی ؟

"  آره "

_ پاشو بریم

 دیروز از سفر برگشتیم ..... سفر 5 روزه به مشهد ..... سفر زنونه به مشهد ...... 4 نفری ..... من و هانا خانوم و مامان خانوم و مادر شوهر خانوم .

اصولا فردای سفر کسل  میشم .

الان هم ازون موقع هاست . اصلا حوصله ندارم ببرمت بیرون ولی قبول میکنم .

حاضر میشیم ..... یه مانتوی دم دستی و یه شال ... بدون کیف .

پاروکه از در میذاریم بیرون یه باااااااد خنک میخوره به صورتم .

میریم سوپری کنار خونه بستنی لیوانی میخریم با تخم مرغ .

دلم نمیاد بریم خونه .... میگم هانا هوا چه خوبه .... میگی چه خوبه .

از مغازه میایم بیرون و راهمون به سمت خیابون کج میشه ...

باد توی موهات میپیچه و هی موهاتو با دستت درست میکنی ......

با خنده میگی ... چه خنکه ..... این کلمه رو تازه یاد گرفتی و هر بار موهات تکون میخوره میگی چه خنکه ...

بوی پاییز میاد ...... چشمم دنبال بچه مدرسه ای میگرده .

از دم میوه فروشی که رد میشیم هوس میکنم یه کم میوه تابستونی بخریم ..... شاید آخرین بار امسال باشه .

.

.

.

.

بعد یه ساعت با دستای پر از شلیل و هلو انجیری و کرفس و بسئی و...... برمیگریم خونه .

سرحال و خندون ......

باد پاییز حالمو جا آورده .

چه خوب که صبح بستنی خواستی .


خیر ببینی مادر .........!!!!