امروز روز توئه ......... گریه نکن..................!

  

اولا باهم خیلی خوب بودیم . هر وقت آش میپخت یه کاسه برام میاورد . بعضی وقتا صدای در رو که میشنید زودی میومددم در تا با هم یه کمی حرف بزنیم . 

منم هر بار پریا میومد خونمون یه ظرف شیرینی چیزی میدادم ببره خونه و .................... 

خلاصه همسایه بودیم دیگه .  

.

ولی هر چی گذشت این رابطه کمتر شد. من کلافه شدم از سر و صداشون . از بی نظمی این خونواده . از اینکه شبا تا ساعت ۲ از صدای بلند تلویزیون و خند شون کوروش نمیتونست بخوابه و کلافه میشد .  

از اینکه ماهی یه بار شوهرش میومد خونه و دعوا تا صبح. دوست نداشتم هر بار درو باز میکنم پریا بدون دمپایی توراپله راه بره و بیاد خونمون . احساس میکردم آزادیمو میگیرن . هر رفت و آمدی کنترل میشد . دوست داشتم مامانش بهش بگه که هر وقت صدای در میاد نپر جلوی در بگو کجا بودی ؟ با کی بودی؟

دوست داشتم همسایه بهتری داشتیم .  

فکر کنم مامان پریا اینو فهمیده بود که اونم دیگه برام آش نمیاورد.    

آدمی نیستم که اهل همسایه بازی و برو بیا با همسایه باشم و اصلا وقتشم ندارم . ولی اینکه آدم یه همسایه خوب داشته باشه هم باعث آرامشه . 

پریا آسم داره . تا حالا که ۵سالشه ۲۰ بار بیمارستان رفته .  

امروز ساعت ۷ صبح از خونه رفتم بیرون و تمام مدت به امید این بودم که بتونم ظهر یه ساعت بخوابم . و دوباره عصر کلاس داشتم .  

تا سرمو گذاشتم رو متکا صدای سرفه های پریا روشنیدم. سرمو کشیدم و خواب................. 

با صدای زنگ در بیدار شدم . 

مامان پریا دم در بود ............... پریا هم بغلش .................... از شدت سرفه کبود شده بود.............. مامانش گریه میکرد .............  

بهت زده نگاش میکردم..................  

هلیا خانوم پریا حالش بده ...........  

گفتم بذار مانتو بپوشم ببریمش بیمارستان . 

نه دارم با خانوم .... میرم  

فقط اگه سپیده از امتحان برگشت ببرش خونتون تا بیام ........... میشه؟ 

باشه حتما . پول همرات هست ؟  

آره دستت درد نکنه . 

و رفت ....  

انقدر سریع که نشد بگم من ساعت ۴ کلاس دارم. 

تو راه پله که داشت میرفت به این فکر میکردم که : 

چقدر پریا سنگینه ......... چجوری بغلش کرده؟ 

چرا مامان پریا دمپایی پاش کرده؟ 

.  

و به این که : 

شایدبعضی مامانا حواسشون به تربیت بچه نباشه . شاید بعضی وقتا بد اخلاق بشن . هزار تا شاید دیگه............ 

ولی هر مادری حاضره جونشو برای زندگی بچش بده. 

 

الان که دارم مینویسم بازم صدای گریتو میشنوم  . 

ازدست کی گریه میکنی مامانِ پریا ؟ 

از دست شوهر بی مسئولیتت ؟ 

از مریضیه بچت؟ 

ولی به نظرمن داری به حال خودت گریه میکنی.... مادر بودن گریه هم داره................... 

 

 

راستی مامانِ پریا روزت مبارک.................... 

نظرات 30 + ارسال نظر
کیامهر دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:52 ب.ظ

این پنجمین پست متوالی از وبلاگت بود که خوندم و چشمام خیس شد
نمیدونم تو خیلی خوب می نویسی یا من دل نازک شدم
خیلی خوب بود هلیا

شیر و خورشید دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:23 ب.ظ http://www.2maa.blogsky.com

مادر بودن گریه داره هلیا
مادر بودن عذاب داره
مادر شاید در حق دردانه ش ظلم کنه اما باز هم مادره..

گل گیسو دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:37 ب.ظ http://gol-gisoo.blogsky.com/

سلام
خیلی خوب بود هلیا جان
مادر بودن واقعا سخته
من با اجازتون لینکتون میکنم

مهربان دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:02 ب.ظ http://mehrabanam.blogsky.com

ای بابا
روز مادر همین جوری واسه من ناراحت کننده هست تو هم که بدترش کردی...
خدا شفا بده دختر کوچولو رو

کورش تمدن دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:26 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
کیا راست میگه جدیدا خیلی پستهات به دل میشینه
روزت مبارک عزیزم
کیا برو دم خونه خودتون آبغوره بگیر

روشنک دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:00 ب.ظ http://hasti727.blogfa.com

یادمه 4 ساله بودم به دنبال توپم که از بالکن افتاد تو حیاط خودمم از طبقه دوم پرواز کردم ....
و مامانم با لباس خونه و بدون دمپایی منو بغل کرده بود و تو کوچه میدوید که برسه به بیمارستان سر خیابون
و اصلا حواسش نبود که من وسط شمشادا افتادمو و فقط یکمی دستام خراش برداشته....
مامانا جونشونو برا بچه هاشون میدن...
خدا کنه پریا زود خوب شه و مامانشم از دست باباش دق نکنه

میلاد دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:32 ب.ظ

سلام بانو

روزتون پیشاپیش مبارک

انشالله سایه تون همیشه بالاسر دوست دوست داشتنی ما کوروش خان گل باشه و کنارهم عاشق بمونید

نمیدونم چی بگم م م

فقط میدونم لین روزها هروقت این پست ها رو میخونم چه رو دلم میخواهد فقط گریه کنم و بگم چقدر پسر ناخلفیم برای مادرم م م

یعنی خدا میبخشتم م م م

دلم خیلی پررر

ببخشید دست خودم نیست پست شما و کامنت روشنک دلم ترکوند

هاله بانو دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:04 ب.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

سلام هلیای عزیز
خوبی؟
پست هات انقدر قشنگ و دلیه که آدم می مونه چی بگه
هلیا جونم فردات هزاران بار مبارک

دلارام دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:25 ب.ظ

وقتی اسم مادر میاد بغض میکنم...
هلیا جون روزت مبارک بانو

خدیجه زائر دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:36 ب.ظ http://480209.persianblog.ir

تو چیکار کردی دختر؟دلم می خواد محکم بغلت کنم و ببوسمت .اون کله قشنگتو اون دل مهربونتو.........برامون بنویس هلیا.بذار یه کم سبک شیم.

کاغذ کاهی(نازگل) دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 ب.ظ http://kooche2.blogfa.com/

امشب سومین وبلاگیه که باز کردم و باز زدم زیر گریه ....
اومده بودم بگم روزت مبارک ....
دلم اتیش گرفت ...

خدا به حق روز تولد بانوی آسمانی پریا کوچولو رو شفا بده ...
خدا به مادرش صبر بده ...
خدا شوهر بی وجودش رو سر عقل بیاره ...
خدا به همه شون آرامش بده .....

بهنام سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:27 ق.ظ http://www.delnevesht2011.bogfa.com

سلاااااااااااااااااااااااام
روزت مبارک هلیا خانووووووووووووووووووم
روزت مبااااااااااااااارک
دیگه داری مشکوک میشی ها چرا اینقدر خوب مینویسی؟! دوپینگ که نکردی؟! ها؟! میگم کورش رو از قسمت مصاحبه حذف کنم جاش شما رو بیارم! ها؟! والله به خدا پست های شما خیلی بهتره

مادر بودن در عین حال که سخته لذت بخش هم هست خیلی هم لذت بخشه! (خودم مادر نبودم ولی تعریفش رو زیاد شنیدم خب!)

خیلیییییییییییییییی هوای کورش رو داری بابا!!! اینقدر لوس بار نیار کورش رو خوب نیست هااا !!!! :
من کلافه شدم از سر و صداشون . از بی نظمی این خونواده . از اینکه شبا تا ساعت ۲ از صدای بلند تلویزیون و خند شون "کوروش" نمیتونست بخوابه و کلافه میشد .


رها بانو سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:24 ق.ظ http://rahabanoo.blogsky.com

این پستت بد با دلم بازی کرد...
بد...
روز مادر و روز زن مبارک...

یه فنجون چایی داغ سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:59 ق.ظ http://chayedaq.blogfa.com/

روز شما مبارک دم شما.......

مادر بودن سخته قدیمیا میگن (دور از جون همه به من چه قدیمیا میگن) آدم سگ بشه مادر نشه

گندم سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:36 ب.ظ http://gandomak.blogsky.com/

سلام عزیزم
خیلی قشنگ نوشتی
خیلی قشنگ
میدونی انگار تموم اون غمو با همه ی وجودم لمس کردم

وانیا سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:32 ب.ظ http://BFHVANIYA.BLOGSKY.COM

هلیا بانو استعداتون ستودنیه
روزتون مبارک بانو

احمد سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:14 ب.ظ http://serrema.persianblog.ir

وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، پزشک شوم
آنگاه، با عطر تو نوشدارویی خواهم ساخت
بر تمام دردهای جهان
و آنگاه به سلامتی شان، با لب های تو
بر گونه های شادی تمام کودکان جهان، بوسه خواهم زد...
--------------------------------------------------------------------------
روز مادر بر تمام مادران مبارک[گل]

شیر و خورشید سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:59 ب.ظ http://www.2maa.blogsky.com

سلام عزیزم

روزت مبارک هلیا جون

آلن سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:44 ب.ظ

هلیای عزیز ، روزت مبارک.

هیشـــکی ! چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:40 ق.ظ http://hishkii.blogsky.com

سلام
وای عزیز خیلی قشنگ نوشته بودی اون قسمتش که صدای گریه مامان پریا می اومد چشام اشکی شد می خواستم برم بغلش کنم سرشو بذارم رو شونشو بگم گریه کن قربونت بشم بذار سبک بشی..

وروجک پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com

هلیاااااااااااااااا
اول صبحی (سر ظهری) حالمو گرفتی

رها پویا شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ق.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/

چقدر قشنگ نوشتی هلیا جون. وای ...آسم. من آسم ور از نزدیک حس کردم هلیا جون. بابا از جوونیش باهاش درگیر بود. چه شبهایی که تا صبح فقط سرفه میکرد...
پریا رو باید خیلی حواسشون باشه. باید مدام داروهاشو بگیره و نذارن به مصرف اکسیژن برسه. تو معرض دود نباشه و...
مامان پریا اینجوری گریه نکن لطفا ... پریا غصه میخوره

یکم دیر شده هلیا جون ولی روزت مبارک به هرحال

نیما شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:56 ب.ظ

سلام بانو
هیچ چیزی نمیشه در مورد پست گفت . واقعیت زندگی گاهی اوقات فقط عصابنیت رو در وجود آدم بیدار میکنه !

هیشـــکی ! یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:18 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

خانم با افتخار لینک شدین

یه فنجون چایی داغ چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:26 ب.ظ http://chayedaq.blogfa.com

یه بار دیگه بیام ببینم هنوز همین پسته هر جی دیدی از چش خودت دیدی آله

حمید جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:32 ب.ظ http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

نمیدونم اسمش چیه...خدا...خلقت...طبیعت...غریزه...هرچی که هست ظلم بزرگی به مادرا کرده...حسن صباح گونه فدایی خلق کرده واسه حفظ قلعه الموت دنیایی که میون شمشیرهای هزار هلاکو خان اسیره...سختی زندگی هر آدمی واسه زندگی خودش بسه...نامردی بزرگی بوده تحمیل کردن رنجی چنین بزرگ به جنسی چنین لطیف...

عاطفه شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:09 ق.ظ

وقتی این موضوع فرهنگ سازی نشده که زن و مرد اول باید هموخوب بشناسن و ببینن میتونن با هم زندگی کنن بعد پای یک بچچه ی معصوم رو بکشن وسط همینه دیگه..
آره مادره.. مادری که وقتی بچچه ش جلوی چشمش پر پر میشه قلبش به تپش میفته.. اما وقتی بچچه سالمه به خاطر مشکلاتی که توزندگیش داره یادش میره که اون بچچه هم نیاز به توجه داره..
مادری که بهش ظلم شده و دیگه حال و حوصله ی تربیت و رسیدگی به بچچه رو نداره..

رها بانو شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ب.ظ http://rahabanoo.blogsky.com/

فقط می خواستم عرض ادب و سلامی کنم خدمتت هلیا جان ...

afshaneh چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:07 ب.ظ http://www.mahemehri.blogsky.com/

سلام هلیا جان
همیشه دور و بر ما پره از چیزایی که کلی تاثیر گذاره ولی من برای پریا خیلی خوشحالم که مادری داره که این همه دوستش داره و مراقبشه و واسه مادرپریا که بچه ای داره که عشقشو نثارش میکنه...

از مردا هم انتظار بیشتر از این هم نمیشه داشت خوب...

فرید دانش فر شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:54 ق.ظ http://www.istgaheman.blogfa.com

کاش اینقدر عامیانه و شخصی نمی نوشتی. چون در اون صورت می تونستی خیلی قوی تر کار کنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد