برای ستاره ....................!

دوسال پیش بود گمونم  

یه روز بامادر و پدر و خواهرش اومدن آموزشگاه برای ثبت نام . 

و چقدر برای ما عجیب بود که دختر به این سن با همه خانواده بیاید برای ثبت نام کلاس کامپیوتر. 

یه دختر ۲۰ساله تقریبا تپل عینکی. 

انگار اصلا سر کلاس همچین آدمی وجود نداشت بس که ساکت و خجالتی بود. سر ساعت میومد و سر ساعت باباش میومد دنبالش و میرفت.

دختر خوب و مودبی بود  موقع ورود به آموزشگاه یه سلام و موقع رفتن یه خداحافظی زیر لبی تنها حرفی بود که به اختیار خودش میزد . اگه حرف دیگه ای زده میشد درجوال سوالاتی بود که سر کلاس ازش میپرسیدم تا به زور به حرف بکشمش.  

کلافه میشدم از حرف نزدنش .   

یه کم که گذشت متوجه شدم وقتی میرم بالا سرش دستاش میلرزه  عرق میکنه انقدر که موس خیس خیس میشد و صدای خوردن موس به میز رو میشنیدم. 

ولی باهوش بود هر درسی رو با یه بار توضیح یاد میگرفت و هیچوقت احتیاجی به توضیح بیشتر نبود. 

یه بار ازش پرسیدم : 

ستاره چرا تا من میام بالا سرت دستت میلرزه؟ 

گفت : دست خودم نیست خانوم .............. یه سال برای کنکور درس خوندم و وقتی رفتم سر جلسه هول شدم انقدر که برگه پاسخ نامه خیس خیس شد  

انقدر دستم میلرزید که نمیتونستم گزینه ها رو علامت بزنم  

دلم سوخت  

خواستم بگم برو پیش یه مشاوری دکتری چیزی ولی روم نشد   

گفتم آخه اینجوری که نمیشه . هیچ کاری نمیتونی بکنی   

خندید و گفت: 

امروز تو تلوزیون شنیدم اونایی که دستاشون میلرزه نقاشای خوبی میشن. 

کم کم داشت اوضاع بهتر میشد . تو کلاس فعال تر بود. بیشتر حرف میزد 

یه روز ساعت ۸ صبح تو آموزشگاه بودم که دیدم باباش تو سالن وایساده  

دست ستاره رو گرفت و با عصبانیت در رو کوبیدو رفتو 

همه بجه ها تو سالن بودن .

انگار صبح که باباش میارتش تا میاد بره میبینه که یه مرد جوون تو آموزشگاه نشسته . 

میاد داد و بیداد سر منشی که مگه شما نگفتین اینجا ا دخترویس و هیچ مردی نمیاد بره؟ 

اون بنده خدا هم هرچی گفته این آقا مدیر آموزشگاهه و بعضی وقتا باید بیاد سر بزنه قبول نکرده بود و جلوی بچه ها داد و بیداد راه انداخته بود.

تو هفته بعدش دو بار به خونشون زنگ زدم و با مامانش حرف زدم ولی گفت باباش نمیذاره دیگه بیاد کلاس . میگفت بعد کلی اصرار و تحقیق اجازه داده بود بیاد کلاس کامپیوتر و حالا دیگه اونم نمیذاره .

گذشت .................

یه مدت خیلی یادش میافتادم . ولی چند وقتی بود که فراموشش کرده بودم.

چند وقت پیش که رفته بودم برای ثبت نام کلاس نقاشی برادرم ............ یکی از شاگردای کلاس که از تابلوی جلوی روش معلوم بود کارش خیلی خوبه ............... دستاش میلرزید درست مثل دستای ستاره .

یه دفعه یادش افتادم ............................

ایشالا که نقاش خوبی شده باشی ستاره ............................

.

.

.

نظرات 6 + ارسال نظر
بابک اسحاقی پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:42 ب.ظ

چه فایده ؟
لابد اگه واسه خردی تابلوش یه آقا بیاد توی اتلیه
باباهه میزنه تابلو رو داغون می کنه

آذرنوش پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 ب.ظ http://azar-noosh.blogsky.com

من دستام نمیلرزه ولی هروقت استرس دارم به شدت عرق میکنه...اصن یه وضعی

فرزانه جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:44 ق.ظ

به نظر من اینجور بچه ها نیاز به حمایت یه سازمان حقوق بشری دارن. یه چیزی مثل حمایت از حقوق کودکان . شاید برای نوجوون ها هم باید یه همچین سازمانی تاسیس کرد. کاش اون پدر می دونست که داره در حق بچه اش چه ظلمی میکنه. بعد از اونها این بچه معصوم چطوری میخواد تو این جامعه پر از گرگ دووم بیاره؟؟؟ .......

کورش تمدن جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:22 ب.ظ

سلام عزیزم
میگم اگه معلم نقاشیش خوب باشه حتما موفق میشه(اشاره غیر مستقیم به پاره ای از مسایل)

سایلنت یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:18 ب.ظ http://no-aros.blogfa.com/

آخی

بهنام دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:16 ق.ظ http://harfehesabi.blogsky.com

سلام
نمیدونم چرا بعضی خونواده ها اینجوری اند!
یعنی الان این باباهه به فکر دخترشه؟!
یاد فیلم گیس بریده افتادم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد