کاش گفته بودم...........!

چند روز است که سهم من از داشتن تو شده روزی نیم ساعت دیدنت ازپشت شیشه .............. 

من از این شیشه ها بدم می آید.   

 

 

 

امروز آمدم کنارت ..... تو چشمانت را بسته بودی . 

حرف زدم برایت ..... 

تو چشمانت رابسته بودی. 

بوسیدمت ......... 

تو چشمانت را بسته بودی. 

نا امید بودم ...... 

 اینجا نیستی . 

بودن مرا نمیفهمی .  

خواستم بروم.  

در گوشت آرام گفتم : 

عزیز: 

اگر صدایم را میشنوی دستم را فشار بده  

دستم را فشار دادی .  

دلم لرزید .   

دستت را نوازش کردم .  

دستم را محکم تر فشار دادی .  

پرستار گفت وقتت تمام است. 

 ولی تو دستم را رها نمیکردی .  

گفتم عزیز باید بروم. 

 دستم را فشار دادی و  

دستگاه بوق کشید  

صدایش دیوانه ام میکرد ..... بوق بوق بوق . 

پرستار آمد مرا کشید کنار  

دستم رها شد . 

رفتم بیرون  

من از صدای بوق بدم می آید. 

کاش در گوشت میگفتم که چقدر دوستت دارم ...............

نظرات 33 + ارسال نظر
کاغذ کاهی(نازگل) یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:05 ب.ظ http://kooche2.blogfa.com/



منم از صدای بوق بدم میاد ......
پ.ن : همینجوری این متن رونوشتی دیگه ؟ ایشالا مخاطب خاص که نداشت ....؟

هاله بانو یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:28 ب.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

عزیزم
قربونت برم گاهی لازم نیست به کسی بگیم دوسش داریم همینکه می ری دیدنش همینکه هستی یعنی وجودش برات مهمه یعنی دوسش داری
دفعه بعد که رفتی دیدنش هم ببوسش (۲ تا بوس سمت راستی مال خودت سمت چپی از طرف من )بعد دستش و آهسته فشار بده بذار گرمای عشقت رو حس کنه بعد به زبون بگو که دوسش داری
من هر روز منتظر می یام اینجا سر می زنم به هوای این که تو یه خبر خوشی اضافه کرده باشی

وروجک یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:17 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com

نه
راست میگی؟

روشنک یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:48 ب.ظ http://hasti727.blogfa.com

چقدر حس واقعی داشت این پست ....انگار حس خودم باشه...خدا کنه همه عزیز ها سلامت باشن...و ای کاش تا فرصت هست به همه عزیزها بگیم دوسشون داریم
یا بهتر بگم
فریاد بزنیم که عاشقشونیم۵۰۱۲۰

بهنام یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:49 ب.ظ http://www.delnevesht2011.blogfa.com

سلام هلیا بانو...
همین که حست کرده و همین که یه بار چشماش رو باز کرده یعنی که حالش خوب میشه... همین که همه مون دعاش میکنیم باعث میشه خوب شه... ایشالله ایشالله که زود خوب شه....

بهار دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:22 ق.ظ

درکت می‌کنم عزیزم؛ البته من پشت همون شیشه ها موندم... یعنی حتی نشد دستشو بگیرم...

امیدوارم صلاح خدا بر بهبود هر چه زودترشون باشه.

عاطفه دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:51 ق.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

چی بگم جز اینکه براشون شفای عاجل و کامل آرزو میکنم..

خدیجه زائر دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ق.ظ http://480209.persianblog.ir

بهترین کار دنیا رو کردی خانومی.........وقتی پیشش هستی فقط اروم باش و تمام توجهت بهش باشه...باور کن خیلی موثره......یعنی ارتادخت من هم مث تو دوستم خواهد داشت؟ خیلی ماهی هلیا جونم.....عزیزت چه خوشبخته که تو رو داره....خوشحالم شناختمت دختر خوبم.........

فلوت زن سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:04 ق.ظ http://flutezan.blogsky.com/

هلیا جون ، انشالله که دیر نشده ! انشالله بازم فرصتی باشه که بهش بگی دوستش داری ! هر چند همین که به دیدنش رفتی ، صداش کردی و باهاش حرف زدی اونم حس کرده عشق و علاقه ای که بهش داری !دستتو فشار داده که بگه منم دوستت دارم.

فلوت زن سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:05 ق.ظ http://flutezan.blogsky.com/

خدایی نکرده اون صدای بوق به معنی ِ پایان نبوده که ؟! انشالله که اینطور نیست ! انشالله بهتر می شن خیلی زود !

پاتینا سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ب.ظ http://patina.ir

سلام عزیزم
بشدت نگران شدم ازین پستی که خوندم.
خیلی شوکه شدم.
دسترسی هم که بهت ندارم
اگه میتونی یه خبر به من بده.
خیلی دوست داشتم کنارت باشم

کیانا چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:10 ق.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

وااای خیلی سخت و دردناک
امیدوارم هرچه زوودتر خوب بشن

رها پویا چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:16 ب.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/

خودش متوجه شد که چقدر دوستش داری
حست رو حس میکنم هلیا بانو. تو موقعیت مشابه بودم

هاله بانو چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ب.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

هلیا جان
خوبی؟

خدیجه زائر چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:44 ب.ظ http://480209.persianblog.ir

هلیا جانم خوبی ؟ حواسم بهت هست. همه حواسشون هست.مراقب خودت باش دلبندم........سلام ما رو حضورشون ابلاغ کن.می بوسمت عسل........

هاله بانو پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 ب.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

هلیا
متاسفم

م . ح . م . د پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ب.ظ http://baghema.blogsky.com/

سلام هلیا بانو ... الان تو فایل صوتی کیامهر شنیدم مامان بزرگتون به رحمت خدا رفته ...
گویا امروز همش باید حال من گرفته شه .. از اون اول صبح تا الان !
امیدوارم که روحشون در آرامش باشه و خدا به شما و خونواده ی بزرگوارش صبر بده ...

وروجک پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com


تسلیت تسلیت تسلیت
دوست داشتم اون حدثی که بالا زدم اشتباه باشه ولی وقتی کیامهر گفت تنم یخ کرد

امیلی پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ب.ظ http://newbride.persianblog.ir

تسلیت می گم عزیزم از وبلاگ کیامهر شنیدم

کاغذ کاهی(نازگل) پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:36 ب.ظ

از صبح حس میکردم چیزی شده ... اما محمد میگفت چون کیامهر ننوشته پس ایشالا طوری نیست ...

اما من میدونستم این سکوت و بی خبری شما بی دلیل نیست ...

واقعا متاسفم ... تسلیت میگم هلیا جان
روحشون شاد ...

خدیجه زائر پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ب.ظ http://480209.persianblog.ir

سلام دختر گلم.............همین الان پست صوتی کیامهر رو شنیدم.
تسلیت میگم و باور کن هیچ کلامی نمیتونه عمق تاسف منو در قبال این مصیبت برسونه..........برات صبر و ارامش ارزومندم. روحشون شاد............

بهنام جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:19 ق.ظ http://www.delnevesht2011.blogfa.com


سلام بانو هلیای عزیز تسلیت میگم درگذشت مادربزرگتون رو. واقعآ خیلییییییییی متآثر شدم. ما رو تو غم خودتون شریک بدونید آبجی

tina جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 ق.ظ http://http://bihichsetare.blogfa.com/

عزیزم منم بهتون تسلیت میگم.غم آخرتون باشه.

فلوت زن جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ب.ظ http://flutezan.blogsky.com

سلام هلیا جون.
تسلیت می گم عزیزم.
روحشون شاد باشه !

نیما جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:30 ب.ظ

روحشون در شادی و آرامش باشه ایشالا ! تسلیت میگم بانو !

بهار جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:28 ب.ظ

چیزی نمیتونم بگم جز تسلیت...

یک سال نشده هنوز... سهم من از تموم شیرینیهای داشتن مادربزرک و پدربزرگ تو این دنیا فقط یه مادربزرگ تقریبا زمینگیر بود؛ تیر ماه رفت... و من آخرین دیدارم رو تو بدترین شرایط پشت شیشه های آی سی یو ازش به خاطر سپردم و تو بدترین شرایط روحی ممکن از یه اتفاق دیگه تنها مادربزرگم رو از دست دادم...

دلم خیلی براش تنگ شده؛ عزیزکم میفهمم که چقدر تلخه اما... الان راحت تر میتونی بهش بگی که چقدر دوسش داری...

اونجا از همه ی دردهای این کره ی خاکی راحت شده... به خدا اعتماد کن.

سپیده جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:20 ب.ظ http://setaresepideashk.persianblog.ir

هلیای عزیزم بهت تسلیت میگم همیشه گفتن این جمله برام سخت بوده اسون نیست بخوای به کسی که عزیزی رو از دست داده آرامش بدی اونهم وقتی میدونی فعلا وقتش نیست و به زمان نیاز داره فقط میتونم برای تو خونواده ی محترمت آرامش و صبر آرزو کنم روحشون شاد .

خورشید شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:23 ب.ظ http://khorshidejonoob1.blogfa.com

تسلیت میگم بانو ... هر چند که تسکینی نیس ...

غم آخرتون باشه الهی

ساقی شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:39 ب.ظ

سلام
واقعا ناراحت شدم.
تسلیت میگم.
روحش شاد و قرین رحمت.
برای شما و خانواده محترمتون هم ارزوی صبر میکنم.

دلارام یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:59 ب.ظ

چقدر تلخ و سختن اینجور خبرها و اتفاقها.امیدوارم خدا رحمتشون کنه و به شما خانوادت صبر بده.واقعا متاسفم...

فاطمه یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:55 ب.ظ http://whitehour.persianblog.ir/

من به مادر بزرگم نگفتم دوست دارم چون تمام وجودم بهش میگفت که ما خیلی دوسش داریم
خونش پناهگاهمون بود

خدا همه اسیران خاک رو رحمت کنه
خدا بهتون صبر بده

سحر یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:28 ب.ظ http://dayzad.blogsky.com/

سلام هلیای عزیز
شاید من رو نشناسی . یا شاید فقط اسمم رو دیده یا شنیده باشی!
من از وبلاگ کیامهر با همه ی شما آشنا شدم و این خبر رو هم وقتی با کیامهر صحبت میکردم شنیدم.
با اینکه نمیشناختمتون خیلی دلم گرفت و اینجا رو که خوندم قلبو واقعا فشرده شد.
امیدوارم دیگه هرگز غم نبینی! من کاملا درکت میکنم. راستش مادربزرگ خودم هم تازه فوت کرده. الان که دارم مینویسم دلم برای ی لحظه دیدنش پر میزنه!
واقعا هرگز غم نبینی بانو! تسلیت منو بپذیر و بدون که کسی که آسمونی باشه رو زمین نمیمونه!

عاطفه دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:43 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

اینجور وقتها ن بلد نیستم چی بگم! لال میشم انگار..
الان که دارم اینا رو مینویسم بغض کردم.. یاد مادرجان خودم افتادم.. یاد روزایی که من مشهد نبودم و بعد از هفت روز که رفتم دیدم ای دل غافل! همه چی تموم شده.. مادرجان رفته.. و من بهت زده بودم.. باورم نمیشد.. هنوزم باورم نمیشه که سه سال نه دیدمش و نه صداشو شنیدم..
مطمئنن مادربزرگ مهربون جای خوبی هستن..
خدا به همه ی شما عزیزان صبر بده..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد