ممنونم اشکوری............................!

۶سالم بود ................................ 

که از محله قدیمیمون اسباب کشی کردیم به محل جدید  

محله قدیمیمون جای شلوغی بود ... یه خونه ۳طبقه با عمو زن عمو و بچه ها و بابا بزرگ و عمه و..................  

یه کوچه شلوغ پر از دخترای همسن و سال ................ ساعت ۹ صبح با دختر عموم میرفتیم بیرون و ۱۲برای ناهار به زور میکشوندنمون خونه ................... عصر هم تا هوا خنک میشد بازم میپریدیم تو کوچه.......... 

آخر شب هم میخوندیم :  نخود نخود................. هر کی رود خانه خود................ 

اما محله جدیدمون ............. 

هیچ دختر بچه همسن و سالی نبود ..........  

بهترین رفیقم پیرمرد بقال سر کوچه بود ...  

یه بار که آب جوش ریخته بود و پام سوخته بود و مینشستم دم خونه بیکار........ قول داد پام که خوب شد برام با رنگ یه لی لی بزرگ بکشه و به قولش عمل کرد و انصافا چیز تکی بود ... هر کی میدیدش کلی حال میکرد. 

خواهرنداشتم فقط یه برادر یه کم بزرگتر داشتم که هر وقت میرفت بیرون منم آویزونش میشدم وبا  دوستاش قلعه بازی و دزد و پلیس بازی میکردیم  یا اینکه مینشستم ترک دوچرخشو میرفتیم پیک نیک ............  

 

خلاصه اینکه تنها بودم .................  

گذشت ........... و من دلم لک زده بود واسه بازیای دخترونه ..... واسه یه دوست ........ 

تا اینکه رفتم مدرسه  

چه بهشتی بود مدرسه   پر از دختر بچه های هم سن و سال خودم ...........  

دیوونه مدرسه بودم .  

دو هفته ای از شروع مدرسه ها گذشته بود  

یه دختری بغل دستم مینشست اسمش مریم اشکوری بود. 

یه دختر زشت .... شلخته ........... خنگ ................  

ولی اینا که واسه من مهم نبود من قد دنیا دوسش داشتم  

انصافا تو خاله بازی لنگه نداشت  

یه جوری جوگیر میشد یادت میرفت بازیه. 

مسیر خونشون از دم در ما رد میشد  

یه بار که داشتیم با هم میرفتیم خونه دم در بهش گفتم : 

اشکوری میای خونمون ؟ ............... بیا داداشمو ببین ( دادشم تازه به دنیا اومده بود) 

اونم از خدا خواسته اومد . 

مامانم زیاد ازش خوشش نیومد آخه خیلی کثیف بود. 

خواست بره گفتم نهار بمون. مامانم گفت مامانش میدونه ؟ 

الکی گفتیم آره . 

نهار خوردیم و بازی کردیم تا ساعت ۵  

مامانم گفت دیگه برو مادرت نگران میشه . 

من رفتم برسونمش و تو راه انقدر اصرار کردم که دوباره قبول کرد بیاد خونمون . 

طبقه بالا یه اتاق داشتیم که توش وسیله های اضافه بود . 

بردمش اونجا بدون اینکه مامانم بفهمه . 

خلاصه اینکه تا شب قایمش کردم و اون احمق هم یه کلمه نمیگفت که من مادری دارم پدری دارم . 

براش شام یه لقمه درست کردم و به مامانم گفتم من دارم بالا بازی میکنم  

با هم نقشه کشیدیم که ازاین به بعد هفته ای یه بار بیاد خونمون صبح باهم بریم مدرسه . 

عجب روزی بود از ساعت ۱۲ظهر تا ۱۰ شب بازی میکردیم .......... عوض همه اون تنهاییا رو درآوردم . 

ولی این شادی تموم شد وقتی مامانم شک کرد به این بالا رفتنای من . 

چهرش وقتی که اشکوری رو دید هیچ وقت یادم نمیره........... 

این هنوز اینجاست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

مامان صبح با هم میریم مدرسه دیگه 

نمیگین مادر بیچارش الان نگرانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

پاشو ببرمت خونتون ................. 

جالبه که در مقابل دادو فریاد مامانم اون فقط گفت : 

خاله اول برم دسشویی؟ 

آخه دو ساعت بود دسشویی داشت و نمیشد بره  

راه افتادیم  

غرغای مامان و بابا یه طرف غم از دست دادن اشکوری یه طرف دیگه  

خودش ولی اصلا تو باغ نبود ........... کلا گیج بود 

 مامان اونم دعوامون کرد . بنده خدا کلی گریه کرده بود..................  

گذشت ...................... 

چند سال بعد یه بار دیگه باهاش همکلاس شدم  

من شاگرد خوبی بودم معلما دوسم داشتن ولی اون........................ 

بعضی وقتا به این فکر میکردم که من چجوری با این دوست شده بودم؟  

 اما  

همیشه به خاطر اون روز رویایی ممنونتم اشکوری ..............

 

نظرات 15 + ارسال نظر
کورش تمدن سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:20 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
دمتون گرم مردم از خنده
با بچه مردم چکار داشتی؟بردی قایمش کردی واسه چی؟
خنده ام میگیره از اینکه تو اون هیرو بیر میخواسته بره دستشویی

سلام عزیز دلم.....
دم شما هم گرم

هاله بانو سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ب.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

ای خدا چه بچه بی نظیری تو اون ۲ ساعت منفجر نشده بود

واقعا بی نظیر بود

فلوت زن سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 ب.ظ http://flutezan.blogfa.com/

وای خیلی بامزه بود هلیا جان.
کلی به کارای کودکانه و جالبتون خندیدم ! توو بچگی همه کارا انگار برامون شدنی بود و ترسی از هیچ چی نداشتیم حتی تنبیهی که بعد از فاش شدن ماجراهای پنهونیمون ، انتظارمونو می کشید .
حتی به آدمها هم یه جور خاصی نگاه می کردیم یعنی شاگرد تنبل و کثیف هم می تونست یه دوست خوب برامون باشه و قشنگترین لحظه ها رو برامون بسازه !
می تونم حس کنم که اون روز چقدر برات شیرین و خاطره انگیز بوده !

آدم هر چی بزرگتر میشه تو دوست پیدا کردن سخت گیر تر میشه
.......................

خدیجه زائر سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ب.ظ http://480209.persianblog.ir

اخی خیلی دلم واست سوخت.........اینجور بچه ها تو دوستی خیلی پایه ان......من هم یکی مث اون تو خاطراتم دارم....اما سالهاست دیگه ندیدمش

منم دیگه ندیدمش .......... ولی هیچ وقت فراموشش نمیکنم................

بهار سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ب.ظ

جالب بود. ولی بهتر نبود با این توصیفاتی که کردین فامیلیشون رو به کار نمی‌بردین؟ البته این نظر منه. ممکنه ببینن خب.

نمیدونم ................ شاید

کیامهر چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ق.ظ http://www.javgiriat.blogsky.com/

خیلی خوب بود هلیا
اولش که خوندم گفتم نکنه این دختر کثیف و شلخته مهربان باشه
داشتم میومدم دعوا راه بندازم
خوب شد اشکوری بود

گفتم واسش اسم مستعار بذارم ناراحت نشه .....................................................

کیامهر چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ق.ظ http://www.javgiriat.blogsky.com/

عالی بود
خیلی خوب جوابگو نیست
دوباره خوندمش

چای داغ چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ق.ظ http://chayedaq.blogfa.com

وای فک کن چه باحال من اما بچه که بودم همهی عروسکامو مینشوندم دورم تخته سیاهمو میذاشتم وسط بهشون درس میدادم بعدشم که رفتم مهدکودک بعد چند ماه که با لگد میفرستادنم یه روز خودمو کبوندم به درو دیوار که من نمیرم مهد اینا همش بازی میکنن اصلا تخته سیاه ندارن گذشت و رفتیم مدرسه یه سالی تو جو بودم بعدش فهمیدم ک بدبختی تازه شروع شده و بازم با لگد منو میفرستادن مدرسه و به زور ۱۲ سال و سپری کردیم باهوش بودم اگه دل به درس میدادم الان دکتر شده بودم اما خوب درس خوندن یا نخوندن من بستگی به ریخت معلم داشت اگه زشت بود من عمرا درس میخوندم

پس این حساسیت شما به ریخت آدما از اون موقع شروع شده .........
همینه که انقد منو دوست داری..............

افروز چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ب.ظ

وای الهی چه بامزه لذت بردم از خوندن پستت عزیزم

قربونت

پاتینا چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ب.ظ http://patina.ir

سلام
تو چقدر شیطون بلا بودی هلیا
عجب جرئتی داشتیا چجوری نگهش داشتی تا اون موقع؟

واسه خودمم سوال شده..............

آفتاب پرست پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ق.ظ http://www.aftabparast.blogsky.com

ما هم خیلی جابه جا میشدیم و همیشه مشکل داشتم با عادت کردن به محل زندگی جدید

اصلا خوب نیست
مخصوصا واسه بچه ها

وروجک پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com


من کلا عادت کردم از بچگی یه دوست خوب نداشتم
همشون در حد سرگرمی بودن هیچ کدومشون به من نمی خوردن
این هم بده هم خوب

داشتن دوست خوب خیلی عالیه...........

بهنام پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:22 ب.ظ http://www.delnevesht2010.blogfa.com


آخ ببخشید سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام...
خیلی باحال بود. اونوقت اینهمه از دختر مردم بد میگی . نمیگی یه وقت بیاد اینجا رو بخونه شاکی شه؟! حداقل به احترام همون یه روز که بهت خوش گذشت و به اون بد (به خاطر فشاری که بهش اومد میگم) اینقدر به قیافه و سر و وضعش گیر نمیدادی!!!
از تعاریفت حدس میزنم اون دختر الان از اوناست که آرایش میکنه در حد تیم ملی....
در آخر اینم بگم که کامنت کیامهر خیلی باحال بود
دعوا شد ما رو هم خبر کنید بیایم تماشا!!!

نمیدونم بهنام جان
ولی تو این همه سال همیشه با این چهره تو یادم بوده و همیشه عاشق اون قیافه و سر وضعش بودم ..................
فکر میکردم دنیای مجازی احتیاجی به محافظه کاری نداشته باشه .................. شایدم داره ............. به هر حال من همونجوری دوسش داشتم.....

بهاره شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ب.ظ http://www.myyass.blogsky.com

حالم اصلا خوب نبود ولی کلی خندیدم بهتر شدم.
منم یه بار از این کارا کردم حتما پستشو می نویسم.
بگو بزک بمی بهار بیاد کمبزه با خیار بیاد!!!!!!!!!!!!!!
به جون خودم می نویسم البته نه به خوبی تو

آدرینا بانو جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:51 ب.ظ http://adrina.blogsky.com/

خوشم اومد ازت.....و با تشکر از اشکوری عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد