دلم سوخت.................

ازاولین جلسه که شاگردم شده بود یه حسی نسبت بهش داشتم . یه خانوم 8_37 ساله   تقریبا تپل.

  با اینکه یک ماه از کلاسشون میگذشت هنوزم با بدبختی موس رو دستش میگرفت   .

شلخته بود.........  خیلی

 یه بار زیر شلواری صورتیش زده بود بیرون از زیر شلوارش   یه بار هم یکی از دونه های شونه سرش از زیر شالش اومده بود بیرون مثل شاخ شده بود که آدم خندش میگرفت .

کیف و کتاباش رو هم که نگو وووو 

خیلی تلاش میکرد ولی حواسش به درس نبود.

هر چیزی رو باید سه برابر بقیه بهش میگفتم تا یاد بگیره .

ولی خداییش زن مهربونی بود

یه بار دخترشو با خودش آورد آموزشگاه( یه بچه 5 ساله )  گفت کسی خونه نبود تا نگهش داره .

ظاهر دخترش هم عین خودش بهم ریخته بود  ولی یه جور خاصی دوست داشتنی بود .

تاآدمو میدید میخندیدوچشاش برق میزد.

 

دو ماهی به همین منوال ادامه پیدا کرد تا اینکه .............

چند جلسه نیومد کلاس بعدش با دست گچ گرفته اومد. گفت تصادف کرده .

با دست شکسته دیگه شده بود نور علی نور.

چند روز پیش کلاس داشتن ساعت 9 تا11 نیومد

ساعت 11:20 اومد کیف کتاباش تویه دستش بود و یه پلاستیک پر از نون روهم با زور با اون دست شکسته اش گرفته بود .

گفت: خانوم بچه ها رفتن ؟

گفتم:  آره چرا الان اومدی؟

گفت : نونوایی شلوغ بود

گفتم:  با این دستت نون هم میگیری؟

نشست و شروع کرد به حرف زدن

 

گفت : دو تا بچه دارم که قد دنیا دوسشون دارم

چند وقته فهمیدم بیماری صرع دارم

 تو خیابون سرم گیج رفت خوردم زمین ماشین زد بهم دستم شکست

میگن نمیتونم بچه هامو نگه دارم

شوهرم میذارشون پیش اینو اون

ولی من هر جور باشه میتونم مراقب بچه هام باشم

نمیخوام کم بیارم

میخوام شوهرم ببینه که من سالمم .

واسه اینکه ثابت کنه من نمیتونم خونه رو اداره کنم هیچ کمکی نمیکنه تو کارا

و هزار  تا چیز دیگه که اعصابمو بهم ریخت.

 

 

دلم سوخت 

برای مادری که میخواست با چنگ و دندون بچه هاشو نگه داره ولی نمیتونست

برای دختر کوچولوی 5 ساله ای که نمیدونست مامانش بخاطرش  چقدر داره فداکاری میکنه

برای شوهری که ...................

و

 برای خودم که از ظاهر آدما قضاوت میکنم و فکر نمیکنم که هر کسی واسه کاراش دلیل داره. 

 

۲۸/آبان؟۸۹ 

۱۰:۱۵شب

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهربان پنج‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ http://mehrabanam.blogsky.com/

واقعا خیلی سخته
خدا بهش صبر بده
حالا با این حال و اوضاع کلاس اومندنش اینقدر واجبه

پاتینا یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:13 ب.ظ http://patina.ir

خیلی با احساس بود عزیزم
خیلی خیلی
واقعا تو چقدر مهربونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد